آریان رحیمی
آریان رحیمی
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

زیبا

از زمانی که چشم بر این دنیا گشوده بود، تا الان، همانطور که غریزه از او می‌خواست به مانند همنوعانش در تلاش برای زنده ماندن بود اما، مدام صدایی از درونش به او میگفت که او برای کار مهم تری به این دنیا آمده، که او برای کاری جز پیروی از غریزه‌اش به این دنیا پا گذاشته است اما هنوز نمی‌دانست دقیقا برای چه به این دنیا آمده بود. روزها می‌گذشت، از پس هم یک به یک و هر روز مصمم تر میشد که او برای کاری بزرگتر آنچه بقیه انجام می‌دهند زاده شده است. در سر درگمی بود و داشت به افسانه ها فکر می‌کرد، که می‌گفتند سردرگمی کلید گشودن صندوق گنج درونی است اما نمی‌دانست چطور، روزها در گذر بودند که در یکی از آنها، به این نتیجه رسید که دیگه نمیخواهد از غریزه‌اش پیروی کند، خواست بنشیند و آنقدر پی این مسئله را بگیرد تا این سردرگمیش حل شود و بفهمد که برای چه چیزی به این دنیا آمده است. خود را گوشه‌ای رساند تا از چشم همگان دور باشد و گزندی هم بر او چیره نشود و در خود فرو رفت.
دیگران گاهی او را دیوانه صدا می‌کردند، بعضی هم نگرانش بودند و دنبالش می‌گشتند، اما آنچه او در سر داشت، بسیار بزرگتر بود، بزرگتر از آنچه نگرانی یا انگ های بقیه بتواند تاثیری در آن داشته باشد، روز ها گذشت و گذشت، تا اینکه یک روز، به آنچه می‌خواست رسید، آنچه در درون خودش به دنبالش می‌گشت را پیدا کرد و زیبایی درونش، ظاهرش را هم زیبا کرده بود، به گونه‌ای که زیباترین موجودی شده بود که تا به حال دیده بود. پروانه‌ای بسیار زیبا، با بال هایی نازکتر از برگ گل و همچنین زیبا تر از همه گل های دنیا. پر زد و در آسمان به پرواز درآمد و این بار دیگر کسی دیوانه صدایش نمی‌کرد، بلکه همه فقط و فقط یک کلمه را در وصفش به زبان می‌آوردند: زیبا


زیباپروانهزیبایی درونتفکرخودشناسی
گاهی می‌نویسم، شاید کسی بخواند
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید