خوب بخاطرم می آید، سنگفرشهای آن خیابان باران خورده زیر نور ماه چهاردهم اکتبر انگار پولکهای یک غزل آلای در حال جان دادن بود. زمانی که رسیدم به نوار زرد رنگی که مثل یک مار از سومین پلهی کتابفروشی تا وسط پیاده رو کشیده شده بود همه چیز با صدای ویکتور برایم محو شد.
" تو اینجا چیکار داری؟ مگــ .. ـه نگفــ .. ـتم خــ .. ـودمــ .. ـون حلــ .. ـش میکنیم "
همان طور که فقط نجوای صدای ویکتور به گوش هام میرسید چند قطرهی درشت باران مثل گلولههای داغی که یک توپ جنگی شلیک شده باشند به صورتم خورد. از بوی باران و بوی خون حالم بهم خورد، درست مثل زمانی که مجبور بودم از قوطیهای زنگ زده کنسرو لوبیا زیر چکهی سقف آشپزخانه غذا بخورم. هیچ چیز برای از دست دادن نداشتم و دیگر ندارم.
" چی برای حل شدن وجود داره ویکتور؟ از این به بعد چیو میخوای برام ثابت کنی؟ عکسهای کالبد شکافیش رو برام بیاری؟ یا یه کیسه از لباس ها و وسایلش؟ آخرین تماسش به کدوم کثافتی بوده؟ ... اون رفته ویکتور، آخرین بار با من تماس گرفت و گفت دلش تنگ شده. گفت مغازه رو زودتر میبنده تا بره آماده بشه برای شام که ببرمش ساحل، کسی توی این هوا کتاب نمیخواد. گفت برام چتر بیار و قطع کرد. "
" بس کن تئو به خودت بیا! "
" اون آشغالی که به کالین مثل یه خوشهی گندم بی دفاع حمله کرده الآن کجاست؟ پیداش کن ویکتور. "
الآن درست سه ماه و بیست و یک روز و شش ساعت از آن اتفاق میگذرد، پشت شیشههای آسایشگاه به جسدهای متحرکی وسط قطب نگاه میکنم که یکی از آنها خود من هستم. کالین به ملاقاتم نمیآید و تنها سی دقیقه در هفته زمان مشاوره با یک دستگاه ضبط شده را دارم.