دیدنت…
با من کاری میکند که هیچ واژهای از پس وصفش برنمیآید.
قلبم، همین قلب بیتاب، خودش را به در و دیوار سینهام میکوبد،
انگار اگر یک لحظه بیشتر نگاهت کنم،
میترسد از شوق، از اشتیاق، از بیتابیِ وصال، از جا دربیاید.
دستهایم میلرزند…
نه از سر ترس، که از وجد.
از تپشی که هر بند انگشتم را بیدار میکند،
وقتی فکر میکنند شاید دست تو را لمس کنند.
و پاهایم…
آه پاهایم،
هر بار که تو را میبینم، نمیدانند ایستادن یعنی چه.
میلرزند، جا میمانند،
انگار راهی به جز افتادن در آغوشت نمیشناسند