رحمان حسینی
رحمان حسینی
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

اولین نافرمانی مدنی

در محرم و دیگر ایامی که نذری دادن مود مردم بود در خانه‌ی ما رسمی جا افتاده بود که هرکسی نذری گرفت مال‌خودش است و دیگر اعضای خانواده حق دست درازی به نذری مورد نظر را ندارند. این رسم بین خواهر و برادر ها بود ولی ناخواسته مادر و پدر هم وارد این بازی کثیف شده بودند. مادر اعتراضی نمیکرد ولی پدر به شدت مخالف این رسم جا افتاده در خانه‌اش بود و میخواست سر بزنگاه جایی این تابو را بشکند و بفهماند چه کسی در این خانه رئیس است و قانون می‌گذراد. میگفت نذر امام حسین است، برای همه‌ست و همه سهم مساوی از این نذری دارند.

یک روز تاسوعا من در خانه تنها بودم که ناگهان در را کوبیدن، رفتم دم در و دیدم که همسایه برایمان یک دیگ آش نذری آورده. دیگ آش را گرفتم، تشکر کردم و گفتم خدا قبول کند. آش را بردم خانه روی تکه کاغذی نامم را نوشتم که از گزند اعضای خانواده در امان بماند و بعد در یخچال گذاشتم. یک ساعتی گذشت که پدر به خانه آمد، گرسنه‌اش بود، رفت سراغ یخچال، دیگ را برداشت و تکه کاغذی که نام من رویش بود را پرت کرد روی زمین. قاشقی برداشت و میخواست شروع به خوردن کند که من سر رسیدم و گفتم: مگه اسم منو ندیدی روش؟ مال منه، حق نداری بخوریش.

وقت شکستن تابو برای پدر فرا رسیده بود، ابرو انداخت بالا، چپ چپ به من نگاه کرد و قاشق را داد دستم و گفت: یا همین الان تا قطره‌ی آخر میخوریش یا جوری با کمربند سیاه و کبودت میکنم که وقتی مادرت برگشت خانه نشناستت. از قیافه‌اش پیدا بود که شوخی ندارد.گفتم الان سیرم، بعدا میخورم، چشم غره‌ایی رفت و گفت: همین الان میخوریش. من هم برای اینکه کم نیارم با اعتماد به نفس گفتم باشه، و شروع کردم به خوردن. به نصف دیگ که رسیدم کم مانده بود از چشم و گوش و سوراخ های دماغم رشته‌های آش بزند بیرون.

گفتم: سیر شدم.

گفت غلط کردی سیر شدی، بخور.

من که به راستی به غلط کردن افتاده بودم ناچار پس از استراحتی کوتاه شروع به خوردن کردم، آخرای دیگ که رسیده بود قاشق در دستم میلرزید، تپش قلب گرفته بودم. چند قاشقی ته دیگ مانده بود که گفتم تموم شد. نگاهی ته دیگ انداخت و گفت چند قاشق دیگه مونده، بخور. نفس عمیق کشیدم،چشم ها را بستم و آن چند قاشق را هم خوردم. معده‌ام انقدر کش آمده بود که پرده‌ی دیافراگم به زور پایین میرفت و قادر به نفس کشیدن بودم. حس آرش کمانگیر را داشتم که بعد از موفقیت جانی در بدن نداشت.دیگ را تا آخر خوردم ولی نگذاشتم که تابو شکسته و قانون زیر پا گذاشته شود. این اولین نافرمانی مدنی من بود.


رحمان حسینی ۱۳۹۸/۰۸/۰۱

داستانآرش کمانگیراولین نافرمانی مدنینذری
نوشتن سخت‌ترین کار دنیاست
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید