رامین
رامین
خواندن ۱ دقیقه·۶ سال پیش

سَرِ برج

خرداد بود و من رفته بودم پوشه نارنجی برای فصل امتحانات بخرم.خریدم و برگشتم خونه. اومدم که برگه امتحانات رو تو کمدم بزنم تا بدونم چقدر تا آخرین امتحان فاصله دارم که یهو صدای هندل موتور بابام از تو حیاط اومد. فهمیدم که میخواد بره. سریع خودمو رسوندم تو حیاط و الا و بلا که منم باید با خودت ببری. خیلی زود قبول کرد و سوار ترک موتورش شدم. همیشه خورجین هاش باعث میشد پاهام راحت نباشه. رسیدیم جلوی بانک، بابام رفت داخل و بعد از چند دقیقه با دستانی پر از پول برگشت ! خیلی خوب بود. همین که رسید به من بدون اینکه چیزی بگم رفت از آبمیوه فروشی کنار بانک 2 تا همیشگی رو سفاش داد. 2 تا شیرموز پرملات یخ ! تکیه دادم به موتور رو بدون اینکه حرفی بزنیم لذت می‌بردیم. ما اون زمان خیلی از باباها حساب می‌بردیم و برام راحت نبود که خارج از اون شرایط بگم برو برام شیرموز بخر. خلاصه اکثر بچه ها خردادو با امتحاناتش میشناسن ولی من با آبمیوه های دم بانک.
دمت گرم بابا ^-^

پ.ن: کم کم بیشتر مینوسم.

دلنوشتهباباحقوق
مسافری در فضا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید