بسم رب المرحم
درد دیگر امانم را بریده بود ، صفحه چشمانم گریان و تاربود و دلم پر می کشید برای خیالی آسوده در آغوش مادر و پدر (:
امروز وقتی اون خبر شوکه کننده رو شنیدم دلم میخواست مادر آنجا حضور داشت و دستانش میشد مرحم بغضم
فهمیدن این که در وجودم چه می گذرد برایم سخت بود
پزشک میگفت چیزی نیست اما...(:
نفس عمیقی کشیدم و به پرده حریر اتاق چنگ زدم
نفس کشیدن سخت بود ، باد میان برگ درختان می وزدید و تن من خواستار نسیمی خنک به درونش بود
پنجره را باز کردم ، عطر بوته های یاس زیر پنجره تسکینی شد بر قلب نا آرامم...
اشک راه خود را یافته بود و به سمت گونه هایم جاری شد.
صدای ماشین حواس پرت شده سوی درد هایم را به زمان جمع کرد ، پدر بود ، آمدند ، پس از اتفاقات تلخ امروز آمدنشان حس شیرین و لطیفی داشت...
نه ، نه نباید میفهمیدند که حالم دگرگون است
مشتی آب خنک بر صورتم ریختم ؛ یک بار ، دوبار و...
اما حالم با این چیز ها جا نمی آمد ، من محتاج آغوش مادر و پدرم بودم ، آغوشی که از کودکی همیشه به سویم باز بوده و وقت و بی وقت پناه خوشی ها و ناخوشی هایم بوده..
سعی کردم درد را فراموش کنم و باز نفس کشیدن هایم را مهمان آغوش مهربانشان شوم.
1401/11/30
دلارام شکوری