مدت ها گذشته بود... سعی داشت از حافظه کامپیوتر قدیمی داخل موشک چیزی پیدا کنه اما چیزی پیدا نکرده بود.
نه پیامی از مرکز عملیات دریافت کرده بود و نه چیزی جدیدی در سیاره اتفاق افتاده بود.
همه چیز مثل قبل بود.... بجز یک چیز.... انگار چیزی درونش می گفت باید اونجا را به مقصد جدیدی ترک کنه! این که کجا و به چه سمتی مبهم بود. بعلاوه اینکه طبق دستورالعمل چنین اجازه ای نداشت و بدون هماهنگی مرکز عملیات نباید محل استقرارشو ترک می کرد.
اما اون تصمیمشو گرفته بود. میخواست حرکت کنه و به دنیای جدید وارد بشه! انگار سیاره ناشناخته دیگه جایی برای جستجو و کنکاش نبود.
"سفینه من که سوخت کافی نداره ! البته چه فرقی می کنه مقصدم که مشخص نیست !!! " در این فکر بود که ایده ای به ذهنش رسید.. " می تونم با اون موشک برم!!!! حتما برنامه سفر در اون موشک تعبیه شده! چون حداقل خودم هم اینطوری تصور کرده بودمش ... " خودشو به موشک رسوند. سعی کرد سیستم ها رو روشن کنه. "یه سیستم ناوبری با مختصات فضایی آشنا! "
"انگار مختصات فضایی ایستگاه Star-ship-1 هست! - عجب ... جایی که فضانورد شدم !"
"خب پس اون ایستگاه فضایی قدیمی ... شاید از اونجا بتونم دوباره ماموریت جدید برم .... شاید بتونم دوباره چیزهای جدیدی کشف کنم !"
"پس هدف مشخص شد: Star-Ship-1 ! "
خیلی سریع دست به کار شد. سوخت باقی مونده سفینه خودشو به موشک منتقل کرد و اون کامپیوتر قدیمی، دفترچه خاطراتش، داده های جمع آوری شده، وسایل شخصی و قاب عکس روی دیوار اتاق استراحت خدمه...
همه چیز محیا شده بود...
سعی کرد برای آخرین بار با مرکز عملیات تماس بگیره. همین که دستگاه روشن کرد یه پیام عجیب دریافت کرد... زمان ارسال پیام از مرکز عملیات مشخص نبود.
اما متن پیام این بود: "همان جا بمان!"