باورش نمی شد که مدتهاست در سیاره تنها مانده و حتی پیام جدیدی هم از مرکز عملیات دریافت نکرده بود.
بخاطر گردش سیاره و طولانی شدن فاصله اش با Star-Ship-1 حتی رسیدن به اون هم سخت و تقریبا ناممکن شده بود.
حتی یک بار سعی کرده بود با Star-Ship-1 تماس برقرار کنه و پیام امیدوار کننده ای دریافت کرده بود... اونها منتظر ورودش بودن اما طبق آخرین پیامی که از مرکز عملیات دریافت کرده بود به جای رفتن در سیاره ماند.
با خودش فکر می کرد که آیا کار درستی کرده یا نه؟!
آیا باید به Star-Ship-1 می رفت؟! یا حضورش در سیاره طبق برنامه ماموریت و پیام دریافتی عجیب از مرکز عملیات درست بود؟!
در این مدت اما اتفاقات دیگه ای هم افتاده بود...
سعی کرده بود خودش و مدت زمان سپری شده اش رو مرور کنه:
خاطرات و اتفاقات گذشته انگار براش دوباره تازه شده بود و رویاهایی که داشت رو مرور کرده بود.
انگار این درنگ و توقف بر روی سیاره باعث شده بود دوباره رویاهاش براش اهمیت پیدا کنه.
ولی چطور می تونست به رویاهاش برسه در صورتی که تنها بود و در سیاره ای ناشناخته!
تصمیم گرفت انتخاب هاش رو مرور کنه:
همینطور که داشت به آهنگ Lost Stars گوش می داد این افکار در ذهنش مثل اسلاید های جلسات تصمیم گیری حرکت می کردن!