....
سرافکنده و شرمگین گوشه دیوار ایستاده و حتی روی نگاه کردن به در و دیوارها را نداشتم. تصور این حجم از خطا و گناه که از من سر می زند برای کسی قابل درک نیست. مرد بی چهره کنارم آمده و دست هایش روی زانوهایش ثابت مانده است. سکوت کرده و کلامی از دهانش بیرون نمی آید. از حضورش کمی معذب شده ام. دلم می خواهد حالا که هست کمی دردو دل و شوخی بکنیم. حرفی بزنیم و گپ و گفتی داشته باشیم. اما نمی شود. او همیشه ساکت است. در لحظاتی که به یک دوست مهربان نیاز دارم او ساکت است و فقط وقتی کنارم می آید که احساس کند چیزی درونم در حال رشد است.
لباس سیاه و یک دستش به کمک لحن یکنواخت و خراش دهنده اش می آید. مثل مته ای که باید به مدتی مدید روی سوراخی نگه داری تا به عمق مطلوب برسد، آنقدر می گوید و کلمه می بافد که ناچار چشم می گویی. وقتی می فهمد تا عمق جانت نفوذ کرده است، رهایت می کند و تو را در قعر چاله ای که با بیل محکم خود کنده است، رها می کند.
آن روز دوباره آمد. درست زمانی که مشغول ساختن شخصیت خودم بودم. مدت ها بود از دستش خود را رها کرده بودم. صدایش را در نطفه خفه کرده بودم. نمی گذاشتم دوباره سرش را پایین بیندازد و در بیشه گاه افکارم بچرد. اما این بار موضوعی را نشان گرفته بود که همه عمر درگیر بود و نبود یا چرایی و چگونگی آن بودم. الکتریسیته وجودش گوشه پلک هایم را چروک می کند. خود را متواضع و حقیر می پندارم. به خیالم آدم مهربان و ساده دلی هستم. و با دیگران همدردی می کنم.
بی چهره دهانش را باز می کند. به پهنای تمام اندام من ... و من فرو می روم. مرا با کلماتش قورت می دهد. در دلش جز سیاهی چیزی نیست و به مرور خودم را غرق تاریکی بی انتهایی می بینم. از برداشتن گامی رو به جلو می ترسم و این همان چیزی است که مرد بی چهره می خواه
سال هاست به دستور او همین جا نشسته ام. همین جا این کنار... جایی که احدی عبور نمی کند و گذار غریبه ای نمی افتد. وقتی برای اولین بار احساس کردم می توانم همه دلبستگی هایم را بدون احساس افسوس و تاسف بگذارم و بروم، روزی بود که آنها را همان گونه که هستند دیدم. بدون دخالت پرده ای از ترس و جهل. در پس نگاهی شجاع و قلبی بی هراس.
بالاخره اتفاق افتاده بود. تنم داغ بود و نمی توانستم برگردم و کلماتی که به دست خودم مرقوم شده اند را بخوانم. زیرا تمام دلم را شرم فرا می گرفت و از هستی خودم پشیمان می شدم. این گناه هایی که من مرتکب شده بودم، قابل بخشش هم نبود چه رسد به نوشتن و توصیف کردن. اما بالاخره اتفاق افتاده بود و من شهامت کافی برای مقابله با مرد بی چهره را یافته بودم.
شبح سیاه کم کم کمرنگ و محو می شد. دهان بزرگی که با آن می توانست در یک آن مرا ببلعد، اکنون به دو لب قیطانی بی رنگ تبدیل شده بود. نگاهش که کردم سرش را پایین انداخت. به نظر می رسید می خواهد حرفی را مزه مزه کند و بگوید. منتظر ماندم تا بگوید. اما می دانست دوباره می نویسم. می ترسید اگر شروع کنم و از تمام وعیدهای ترسناکی که از دهان او بیرون می پرد بنویسم، دیگر حربه ای برای رام کردن من نداشته باشد. پس دهانش را بست و ساکت ماند.
می دانم او اکنون مرا رها نکرده است. می دانم هرگز این اتفاق نمی افتد و مرد بی چهره همواره در اتوبوس شب روی صندلی سرد و خشکی که قرار است ما را به مقصد اهداف دست نیافتنی ما برساند، نشسته است. اصلا اگر نباشد نمی دانم چگونه بر احساس تهور خطرناکم غلبه کنم. حضورش الزامی است. اما من دستان و دهانش را با کلماتم به بند کشیده ام.
می دانم همیشه در زندگی مان ترس هایی سیاه و زشت هست که ما را از پیشروی باز می دارد. اما باید حواسمان را جمع کنیم که این ترس ها بخشی از طبیعت زندگی ماست و قرار نیست تمام گوشه و کنار مغز ما را در بر بگیرد. نباید بگذاریم وقتی به رویا ها و آرزوهایمان می اندیشیم ترس ها با هجومشان آن ها را قلع و قمع کنند.