ویرگول
ورودثبت نام
رستا ناصری
رستا ناصری
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

باورتون می‌شه دیگه نمی‌تونم داستان بنویسم؟

همیشه کمال گرا بودم و هیچ وقت از کاری که کردم رضایت کامل را نداشتم چون بهتر از اون رو هم دیده بودم.

همیشه هزاران تا ایده و موضوع برای داستان نوشتن داشتم البته که الان هم دارم ولی الان مگه نمی‌خواستم تمرکز کنم روی داستان ..... ...... ؟ (به اندازه‌ی حروف نقطه می‌زارم مثلا اگه بخوام بگم سلام رستا هستم می‌گم: .... .... ....)

تا میام داستانم رو شروع کنم می‌بینم که نع! این طوری نباید شروع بشه و یا خب تو که می‌دونی ممکنه این انتقاد رو ازت بکنن! پس قبل از اینکه بکنن درستش کن.

میام اینو درست کنم اون خراب می‌شه. ولی هنوز هم باور دارم که کلمات با من هماهنگند و هماهنگ خواهند بود.

نمی‌دونم از کی شد که شد اما... حدس می‌زنم زمانی دیگه نتونستم داستان بنویسم که بیگ بنگ رستا رخ داد.

همه می‌دونیم که یه نظریه‌ی بیگ بنگ هست که آغاز بشریت از اون زمان به بعد بوده و من هم توی زندگیم یه بیگ بنگ داشتم که آغاز یه سری چیزا بود... یه سری چیزا که من رو به کلی تغییر داد. از ویژگی‌ها گرفته تا علاقه مندی‌ها و یا حتی رفتارها و زمانی که یه همچین انفجار بزرگی توی شخصیتت رخ بده چی می‌شه؟ اون آدم سابق نمی‌شیم.

هممون داریم از این انفجارا، حالا چه کوچیک و چه بزرگ. غیر از اینه؟ شاید یکی دیگه نتونه خوب پیانو بزنه و یا شاید یکی نتونه خوب نقاشی بکشه. یکی هم ممکنه مثل من دیگه نتونه بنویسه...

من از اون به بعد بیشتر نوشتم! چون اوقات فراغت بیشتری داشتم... تازه نوشتنم هم خب قاعدطا بهتر شده بود اما هر داستانی هم که تو ذهنم شکل می‌گرفت نمی‌تونست توی کاغذ بیان بشه...

راستشو بگم که سعیم رو هم نکردم... بیشتر جا زدم. من می‌تونستم خلاصه‌ی تموم مجموعه رو بنویسم... من می‌تونستم یاداشت برداری کنم به جای اینکه تمام مدت درباره‌ی چیزی/کسی که یکی از شخصیت‌ها ازش خوشش میاد فکر کنم.

البته اینا هم نیازه. من دارم آموزش می‌بینم ولی حاضر نیستم آموزشم رو عملی کنم چون معتقدم هنوز باید آموزش ببینم و هنوز مونده تا چیزی که می‌خوام بشم

نگفتم که من هر روز می‌نویسم چون هنوز هم که هنوزه عاشق نوشتن و کلماتم و اصلا این عشق بعد از بیگ بنگم اومد سراغم اما کاری می‌کنم که خودم بهش می‌گم «افکار نویسی» من تمام افکارم رو روی کاغذ بیان می‌کنم و حس می‌کنم که معجزه کردم و حس می‌کنم که آروم و راحت شدم. حس می‌کنم که دیگه لازم نیست به اونا فکر کنم؛ چون دفترم هست که اونا رو برام نیگه داره. من به این دفتر می‌گم دفتر سنگ صبور یا همون دفترخاطرات خودمون ولی به جای اینکه خاطره بنویسم... افکارم رو می‌نویسم

همین طوری قشنگ بود گفتم برا شما هم بزارمش
همین طوری قشنگ بود گفتم برا شما هم بزارمش

حالا اصلا اینا که به کنار من برای کلاس فارسیمون چی کار کنم؟ توی این مدت این طوری گذروندم:
دل‌نوشته نوشتم و از خانم خواستم که به بچه‌ها نشون نده حق هم داشتم من واقعا درد و دل کرده بودم با موضوع: پیچ‌های مغز من ادامش هم دادم... معلممون هم که واقعاااا معلم عالی و نمونه‌ایه چیزی نگفت اما من باید چیزی رو می‌نوشتم که قابل خوندن باشه بنابراین حرفای دلم رو برای خودم نیگه داشتم
بعدش اومدم و پست‌های خوشبختی و جادوگر‌هام رو خوندم. افتظااااح بودن! اصلا نمی‌دونم چرا اونا رو نوشته بودم و چرا انقدر هم بد نوشته بودم! البته که من مدت‌ها روش ویرایش کردم ولی نمی‌شه یه چیز افتظاح رو ویرایش کرد و من هم استرس می‌گیرم که امروز و فردا دیگه حتما یه دستی به سر و روی پست‌های قدیمیم می‌کشم؛ نکشیدم. و از همه همین جا معذرت می‌خوام.

اما چیزی که وادارم کرد بشینم فکر کنم باید چی کار کنم که بتونم دوباره داستان بنویسم و به فکر این پست بیوفتم گروه واتسپیه رسمی‌ای هست که ماه‌ها پیش توش اد شدم:
این گروه اسمش جوانه‌ها در بارانه توی این گروه کار‌های فرهنگی‌ای که کردن مثل کشیدن چیزی یا نوشتن متنی رو می‌فرستن من که اولش فکر می‌کردم همه از همکلاسی‌های خودم هستن ولی چی فکر می‌کردم! غیر از من فقط دو تا از همکلاسی‌هام توی اون گروه‌ هستند و بقیه حتی از مدرسه‌های دیگه‌ای هستن! و اولش باید یه داستان از خومون می‌فرستادیم تا ببینیم لیاقتش رو داریم یا نه من هم که مشتاق هر چیزی مثل این بودم داستان تاریخ زندگی۲ رو دادم. قبول شدم ولی هیچ وقت توش فعالیت نکردم تا اینکه...

نمی‌دونم اسم خودم رو چی بزارم... بدقول؟ حتما همینه
نمی‌دونم اسم خودم رو چی بزارم... بدقول؟ حتما همینه

چه کنیم... گفتم که گفته باشم همین طوری دل نوشته، طوری که بدونید چرا دیگه از داستان خودکارها خبری نیست... چون کسی که داستان خودکار ها رو می‌نوشته رفته و به جاش یکی دیگه اومده که اصلا به نظرش اون داستان مسخره هم هست...

می‌سازیم و می‌بازیم تا برسیم به همون که می‌خواستیم

پ.ن: من موندم و این گروه «جوانه‌ها در باران» اگه کسی ایده یا پیشنهادی داره که کمک کنه من دوباره بتونم دست به قلم شم خیلی خیلیــــــــــــــــــــــــــــــ خوشحال می‌شم که توی کامنت‌ها بخونمش

داستاننوشتندست نوشتهافکار نویسیبیگ بنگ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید