ویرگول
ورودثبت نام
رستا ناصری
رستا ناصریon my curiosity journey
رستا ناصری
رستا ناصری
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

خاطراتی گنگ و مبهم از اردوهای مختلف...

اردوهای مدرسه‌ی ما نظیر نداشت. درون آنها همه کاری می‌کردیم. به اصطلاح:«خوش می‌گذراندیم»

اگر اشتباه نکنم پارک ملت بود. بعد از گردشی طولانی ولی بسیار لذت بخش روی چمن‌های تپه‌ای در پارک ملت ولو شدیم و قل خوردیم و قل خوردیم و قل خوردیم... تا دلتان بخواهد! از معلم‌ها گرفته تا کوله‌پشتی‌ها!

یادم می‌آید دو تا دو تا، پفیلا در دست راه می‌رفتیم و گاهی هم شیطنت‌هایی می‌کردیم و پفیلایی از بسته‌ی آن یکی کش می‌رفتیم! صبح‌های اردوها را یادم می‌آید. یادم می‌آید که کوله‌پشتی‌هایمان را پیش هم دیگر امانت می‌گذاشتیم و می‌رفتیم کارهایمان را بکنیم.

برای من کلمه‌ی ناهار اردوها پر از معنا و خاطرست... یادم می‌آید هر کسی می‌گفت چه ساندویچی دارد و یادم می‌آید که چطور با ولع شروع به خوردن می‌کردیم! یادم می‌آید کسانی که ساندویچ‌های مانند هم داشتند می‌زدند قد هم دیگر.

یادم می‌آید اتوبوس اردو چه چیز عجیبی بود! یادم می‌آید اینکه چه کسی کنار چه کسی در اتوبوس بنشیدند مسئله‌ی مهم و حیاتی‌ای بود آن هم مسئله‌ای که تصمیم‌گیری‌هایش از همان اردوی قبلی شروع می‌شد! یادم می‌آید در اتوبوس راه می‌رفتیم و به هم پاستیل و چوب‌شور تعارف می‌کردیم! یادم می‌آید گاهی اوقات وقتی کسی خوراکی‌ای خوشمزه داشت و نمی‌داد به زور هم که می‌شده از دستش می‌گرفتیم! یادم می‌آید که آن شخص هم کم نمی‌گذاشت برای ما. یادم می‌آید معلم‌هایمان جلوی اتوبوس می‌ایستادند و آیت‌الکرسی می‌خواندند. یادم می‌آید همه با هم و یک صدا سرودهای کلاس فارسی را می‌خواندیم. یادم می‌آید که وقتی سفر پر ماجرای ما در اتوبوس تمام می‌شد و سفر جدیدی در دنیای بیرون اتوبوس شروع می‌شد همه از ته دل می‌خواندیم:
رسیدیم و رسیدیم! کاشکی نمی‌رسیدیم! تو راه بودیم خوش بودیم! سوار لاک‌پشت بودیم! این دنده‌ و اون دنده! خسته‌نباشی راننده! رانندگیت عالی بود جای مامانت خالی بود! ایشالا زنده باشی! سال دیگه مکه باشه! و اینجا بود که همه یک صدا دست و جیغ و هورایی سر می‌دادیم و همه به بیرون حمله‌ور می‌شدیم.

یادم می‌آید اتوبوس حکم چی را برای ما داشت! (اگه شما یادتون نمیاد مشکل خودتونه کاری از دست من بر نمیاد??) کسانی که توی اتوبوس بودند به چند دسته تقسیم می‌شدند:
آنهایی که برای خودشون جلسات مخفیانه برگزار می‌کردند و خوراکیشون رو هم هیچی به بقیه نمی‌دادن! کلا انگار از یه سیاره‌ی دیگه‌ای اومدن! (بعله بعله خودتون می‌دونین کیا رو می‌گم! همونا که بیشترین اصرار رو دارن که کنار هم بشینن و جلسات مخفیانشون رو اون آخر آخرای اتوبوس برقرار می‌کنن!)
اونایی که در طول و عرض و کلا همه جای اتوبوس راه می‌رن و تا همه از خوراکیشون بر ندارن و توی بحث‌های همه شرکت کنن دست بردار نمی‌شن!
و اونایی که از همون صندلی خودشون کرم می‌ریزن به بقیه‌ی جاها!! (بنده هم جزو اون عده‌ام?)
یه عده‌ای هم می‌افتن رو دور صحبت با معلما! (دیگه نام نبرم اونایی که همکلاسیم نبودن گیج نشن?)

یادم می‌آید که اردوهای تابستانی‌ را هم ثبت‌نام کرده بودم! یادم می‌آید که با یکی از همکلاسی‌هایم بسیار گرم گرفته بودم و من و او در تمام اردو از هم دیگر جدا نمی‌شدیم. یادم می‌آید که ما دو نفر عاشق و پایه‌ی بازی ست (*۱) بودیم. حتی زمانی که به اسب‌سواری هم رفتیم برای خودمان با تخته‌های چوبی موجود در کنار اصطبل میز و صندلی‌ای درست کردیم و نشستیم پای بازی! یادم می‌آید توی اتوبوس کارت‌های بازی را روی زانو‌هایمان می‌چیدیم و با اینکه وقت کمی داشتیم هر طور هم که شده بازی می‌کردیم... آن هم چه بازی‌ای!

یادم می‌آید با همان دوست کسب و کار پیشگویی زدیم!! اون هم با همون توپی که باهاش فوتبال بازی می‌کردیم (البته اون دوست اون روزها نمیومد) و کارت‌های ست! آن هم در ازای کاغذهای ریز ریز!‌ نمی‌دانم به چه دردمان می‌خورد غیر از اینکه جیب‌هایمان پر از آن خورده کاغذها می‌شد!

یادم می‌آید رفتیم اسب‌سواری! و من از ترس سکته کردممممممممممممم و دور دوم هم نه خواستم سوار بشم و نه تونستم سوار بشم! (حقم خورده شد?). یادم می‌آید همه چقدر بر اسب مسلط بودند و وقتی به من رسید انگار... نمی‌دانم! ولی می‌دانم که اصلا آن خاطره خاطره‌ی خوبی نشد غیر از اینکه با بقیه‌ بودم! (يعنی همکلاسی‌هایم هم بودند که این یعنی برکت!) همین باعث می‌شه که به عنوان یک خاطره‌ی مهم و خوب بنویسمش(:

یادم می‌آید من منبع چه بودم!! چه اردوها و چه در مدرسه. من منبع کاغذ و مداد و این جور چیز‌ها بودم. در واقع آن کسی که برنامه‌ریزی می‌کرد و آن کسی که بدون کاغذ و مداد (اتود) جایی نمی‌رفت من بودم. دوستی داشتم و دارم که همیشه هر وقت به کاغذ نیاز پیدا می‌کرد پیش من می‌آمد! اصلا فکر می‌کنید من برای چی تو مدرسه معروف شدم؟ (به خاطر همین مسخره بازیا?)

عنوان این پست نشانگر اینه که من کلی کلی خاطره از اردوهای زیاد یادم میاد که یادم نمیاد کدومشون مال کدومشونه! یه خاطرات گنگ و مبهمی دارم که رفتیم برج میلاد اما آخه مگه ما می‌تونیم بریم برج میلاد! و اگه رفته بودیم حتما یه چیزی یادم می‌موند (یادم مونده... اما انقدر خوابای عجیب و غریب این طوری می‌بینم که اصلا قاطی می‌کنم کدومشون واقعیه کدومشون خوابه!?)

یا مثلا می‌خواستم از یه اردویی بنویسم که رفتیم و یه جایی نشستیم و فیلمای خیلی باحالی روی سقف دیدیم... یادم نمیاد اون جا کجا بود! یا حتی کلاس چندم رفتیم!! ولی یادم میاد که همچین اتفاقی برام افتاده...

برای شما هم از این اتفاقا پیش میاد؟ (چرا پیش میاد! اصلا من اون همه اردو رفتم آخرش برا چی؟ برا اینکه یادم برهههه؟!??)

می‌دانم که همه‌ی ما از اردوهای مدرسه خاطره داریم. حالا چه خوب و چه بد (من خیلی خیلی خوب دارم:) و گفتم که یه سری از خاطرات خودم رو باهاتون به اشتراک بزارم(:

بازم عکس بی‌ربطO_O
بازم عکس بی‌ربطO_O

(*۱): بازی کارتی‌ای که با هر چند نفر و هر سنی می‌توان بازی کرد. و یکی از بازی‌های موردعلاقه‌ی بنده هست.

خاطره بازیگذشتهخاطرهمدرسهاردو
۱۵
۳
رستا ناصری
رستا ناصری
on my curiosity journey
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید