ویرگول
ورودثبت نام
رستا ناصری
رستا ناصری
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

وقتی به دست‌نوشته‌های گذشته‌‌ام فکر می‌کنم...

نکته۱: اگر پست «باورتون می‌شه دیگه نمی‌توانم داستان بنویسم»ام را مطالعه کرده باشید متوجه می‌شوید که کلا در این پست منظور من از دست‌نوشته همان افکار نویسی است نکته۲: ای کسانی که فکر می‌کنید می‌دانید من چه می‌گویم بدانید که نمی‌دانید که من چه می‌گویم... حتی تو ای دوست عزیز (@ادب...?)
چقدر انتخاب یک عکس برای پست سختههههه!
چقدر انتخاب یک عکس برای پست سختههههه!

وقتی به دست‌نوشته‌های گذشته‌ام فکر می‌کنم... گاه گریه و گاه خنده‌ام می‌گیرد...

وقتی به دست‌نوشته‌های گذشته‌ام فکر می‌کنم... متوجه می‌شوم که چقدر رشد کرده‌ام... چقدر تغییر داشته‌ام...

وقتی دست‌نوشته‌های گذشته‌ام را می‌خوانم با خود فکر می‌کنم... آنقد‌ر‌ها هم که فکر می‌کردم نفهم نبوده‌ام. ولی با خواندن خاطراتی دیگر که من ازشون نفرت دارم... برعکس آن، فکر می‌کنم که احمق ترین انسان روی کره‌ی زمین هستم.

وقتی به دست‌نوشته‌های گذشته‌ام فکر می‌کنم تنم به لرزه در می‌آید... و وقتی فکر می‌کنم که در آینده قرار است چه دست‌نوشته‌هایی بنویسم، بیشتر...
آن‌هایی که آن‌شرلی را خوانده‌اند می‌دانند چه می‌گویم...

با کتاب‌ها و فیلم‌ها ارتباط برقرار می‌کنم چراکه من را یاد دست‌نوشته‌های قدیمی‌ام می‌اندازند... یاد خاطرات گذشته... تک به تک...

زمانی که به دست‌نوشته‌های گذشته‌ام فکر می‌کنم یعنی دارم به خاطرات و افکار گذشته‌ام فکر می‌کنم و زمانی که به دست‌نوشته‌هایی که قرار است در آینده بنویسم فکر می‌کنم، یعنی دارم به آینده و افکاری که دوست دارم داشته باشم فکر می‌کنم...

هر روز دست‌نوشته‌های گذشته‌‌ام را می‌خوانم؛ هر روز بهشان فکر می‌کنم و هر روز چیز جدیدی بهشان اضافه می‌کنم... هر روز می‌گویم چه افکار مزخرفی داشته‌ام!

ای کاش می‌توانستم آن صفحات را از توی دفتر زندگی‌ام بکنم و دور بیندازم اما آنها هیچ وقت جدا و یا پاک نمی‌شوند... آنها با روان نویسی که، هیچ وقت امکان ندارد پاک بشود، توی قسمتی از مغزم نوشته شده‌اند که... که هر روز مثل علان‌های واتسپ در مغزم سر و صدا می‌کنند...

مشکل من همین است: "گذشته"
گذشته‌ای که هنوز توش گیر افتادم و همین طور دارم وضعیتش رو بدتر می‌کنم...

می‌توانم کسانی را درک کنم که به آینده فکر می‌کنند... چون خودم هم زمانی از آن دسته بودم، اما هیچ وقت نمی‌توانم درک کنم که یک انسان چگونه از آینده ضربه می‌خورد! آینده هر وقت بخواهد می‌آید و حتی ... آمده‌ است!

دوستی به من گفت: گذشته‌ هم گذشته است! چرا بهش فکر می‌کنی زمانی که نمی‌تونی تغییرش بدی؟
منم گفتم: اگه می‌تونستم بهش فکر نکنم که خیلی خوب می‌شد... مسئله اینه که نمی‌تونم بهش فکر نکنم.
شاید اون‌هایی که به آینده فکر می‌کنند بترسند از چیزی که قرار است به سراغشان بیاید یا اینکه انتظارش را می‌کشند...

ماننده گذشته... اما گذشته، گذشته. گذشته یعنی اون چیزی که بخشی از حال تو رو شکل می‌ده... ولی آینده بخشی از حال تو نیست...

زمانی توضیحات (همچنان در تلاش هستم که از واژه‌های فارسی استفاده کنم) پروفایل واتسپ‌ام را گذاشتم: "و مسئولیت همان چیزیست که در قبال رفتارت داری..."
و این یعنی چی؟ یعنی تو به خاطر کارهایی که کردی مجبوری مسئولیت چیز‌های دیگری را قبول کنی...

همیشه با خودم فکر می‌کنم که: اگه اون کار رو نمی‌کردم الان نباید به خاطرش حرص می‌خوردم!
ولی الان متوجه شدم که من همین الانش هم دارم گذشته‌ی بدی رو برای آیندم می‌سازم. برای همین توی توضیحات پروفایلم نوشتم: "من هنوز توی گذشته‌ام و برای همیشه توش گیر افتادم..."

گذشتهدست‌نوشتهخاطراتآینده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید