رستا ناصری
رستا ناصری
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

گفت: حال شما؟

گفت: حال شما؟
گفتم: بستگی داره کی باشی...

عکس بی‌ربطO_O
عکس بی‌ربطO_O

گفت:‌ من آن رود روانم، آن رودی که در جریانه رودی که زباله‌های زیادی جلوی راهش را گرفته‌اند و فریاد می‌زنند که اینجا جای ما است نه تو!... آن دانه‌ی بارانی که قربانی می‌شود تا سیلی را راه بیندازد... سیلی که خانه‌های زیادی را ویران می‌کند... بی‌آنکه خودش بخواهد.... آن قطره‌ی آبی که معلوم نیست چه شد و به کجا رفت... من آن زمانی هستم که در مدرسه گذشته است... آنکه ارزش‌مند و پر از دانش‌ است اما عده‌ای نادیده‌اش می‌گیرند... آن زمانی که حتی اگر پر از شادی باشد با نام بد خوانده می‌شود... تو کیستی؟

- من آن جوانه‌ی سبزی هستم که تازه سر از خاک در آورده است... آن جوانه‌ای که نور چشمش را می‌زند... آن جوانه‌ای که به دنیای بالای خاک عادت ندارد... من آن توپ فوتبالی هستم که روزی برای خودش توپی بوده آن هم توپ چهل تیکه! ولی بعداز مدتی کوتاه، پاره شده است... آن توپ چهل تیکه‌ی فوتبالی که کنار خیابان رها شده است به امید بشری به دنبال او... آن توپ فوتبالی که نمی‌خواد قبول کند که هیچ کس ممکن نیست خودش را در این وضعیت بخواهد...

- من هم روزی جوانه‌ای سبز بودم... جوانه‌ای که روز سیزده‌به‌در گره خورد و به دریا سپرده شد... من همان جوانه‌ی سبزی بودم که سبزه شده بود... همان نوری که ظهرها وقتی که دخترک از مدرسه بازمی‌گشت، روی قالی دراز می‌کشید... و بعد همان نور که روی قالی‌ خود نمایی می‌کرد و اسباب بازی دخترک شده بود، عقب نشینی می‌کرد... عقب نشینی می‌کرد چون می‌ترسید... چون جای او آنجا نبود و یا شاید فقط می‌ترسید که جای او آنجا نباشد...

گفتم: می‌دانی...؟ حال من مانند همان جوانه‌ی سبزی هست که تازه سر از خاک در آورده... همان جوانه‌ای که سعی می‌کنه چشمانش را باز نگه دارد... او می‌داند که باید یک روزی به این دنیا عادت کند... او می‌داند که هیچ وقت نمی‌تواند چشمانش را به روی خورشید ببندد... خورشید زیبا هم هست! همین خورشیدست که باعث رشد من می‌شود...

گفت: می‌دانی...؟ منم هر روز مهمان آن خانه و آن قالی می‌شوم و هر شب هم مهمان خانه‌ی دیگر... در هر حال، هر مهمانی‌ای هم حدی دارد... زیاده‌روی نیست ولی جوریست که می‌توانم بگویم خوشحالم... خوشحال و در حال تلاش...

گفتگوادبیاتطبیعتتشبیهداستان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید