رستا ناصری
رستا ناصری
خواندن ۱۰ دقیقه·۲ سال پیش

۴۷۴۵ روزْ زندگی

مردم پیش از سال نو، خونه تکونی می‌کنن و من دست به ویرگول می‌شم.

حالا ۱۳ سال زندگی کرده‌ام و وارد ۱۴مین سال زندگی‌م شدم. ۱۳ ساله بودن بهم نمی‌آید. twelve forever

دروغ چرا، اکنون که می‌نویسم دقیقا یک ماه تا تولدم مانده. (هرچند که یک هفته بعد از تولدم منتشرش می‌کنم!) ولی امشب بیشتر از هرشب احساس تغییر و تحول می‌کنم. به‌نظرم فصل‌ها، یک ماه زودتر می‌آیند و یک ماه هم زودتر می‌روند. انگار تاریخ تولد من هم هماهنگ شده و یک ماه عقب‌تر کشیده شده.


سال گذشته

با فکر کردن به مفهوم یک سال، ۳۶۵ روز به ذهنم می‌آید. ۳۶۵ روز با ۳۶۵هزار احساسات و افکار مختلف.

از طرفی شروع ۱۲ سالگی به‌نظر نزدیک میاد. ولی هرچقدر بیشتر فکر میکنم، بیشتر یادم میاد که تو این یک‌سال چی‌کارا کردم و سال رو سالی پربار و سنگین بار آوردم. کارها چگالی و سرعت زیادی برای یک دختربچه‌ی ۱۲ ساله داشتن، در نهایت همین کارا بود که اون دختربچه‌ی ۱۲ ساله رو کردن یه دختر ۱۳ ساله. الان دیگه سنم پایین نیست، درسته؟ یا نکنه هنوز هم سر کاریم؟

امسال تجربیات بزرگی کسب کردم. بسکتبال و دبیرستانی شدن مهم‌ترینشان بود که بر روی زندگی‌ام تاثیرگذاشتند.

زمان از همان هزاران موضوعی بود که امسال ذهنم را باهاش درگیر کردم. گذر زمان پیچیده است و پیچیدگی‌ش زیباست. از عجایب است که ۱۳ سال، نفس کشیده‌ام و رشد کرده‌ام تا به این‌جا رسیده‌ام.

در ۱۳مین سال زندگی‌م بود که برای اولین بار احساس کردم همه چیز بی‌معناست. احساس جدیدی بود از ناامیدی و آرزوی متوقف شدن زندگی؛ شاید برای همیشه. امیدوارم اینم یه دوره باشه. موازات این دوره، سعی کردم خودمو به هستی دنیا و هستی خودم بی اهمیت نشون بدم، ولی موفق نشدم. مثلا می‌خواستم با این‌کار روی درس و مشقم تمرکز کنم ولی باز هم موفق نشدم و در عوض تو شبکه‌های مغزیم سر کردم.

بسکتبال برایم مثل یک فرشته بود. فرشته‌ای که مرا زنده نگه داشت و بهم روحیه داد. فرشته‌ای که هیچی نشده با دستان خودم، از دستش دادم.

خلاصه‌ی بندهای بالا در یک جمله
خلاصه‌ی بندهای بالا در یک جمله


سال آینده

- رستا برای سال جدید هدفی داری؟
+ نمی‌دونم

- رستا با بسکتبال می‌خوای چی کار کنی؟
+ نمی‌دونم

نمی‌دونم یعنی درباره‌ش فکر کردم ولی به نتیجه‌ای نرسیدم.

- کاری هست که بخوای تو سال جدید بکنی؟
سر وی بالا می‌آید: «خوش‌خطی»

همین‌قدر بی‌ایده. فقط می‌خوام یه زندگی سالم رو پیش ببرم. شاید بیشتر ماجراجویی و ریسک کردم. شاید آزادانه‌تر رفتار کردم.

درباره‌ی خوش‌خطی:

به عنوان یک نویسنده از دست خطم راضی نیستم. به عنوان عضو شورا اعتماد به‌نفس نوشتن در برگه‌های رسمی را ندارم. به امید خدا اگر سال آینده دوباره برای شورا رای بیاورم، می‌خواهم با اعتمادبه‌نفس به خطم منشی بشوم. آن‌جا به خط مناسب و خوانایی نیاز دارم. خطِ خوش تا عمر دارم به کمکم خواهد آمد و آبرویم را نگه خواهد داشت. در ضمن، با توجه به شخصیتم، فکر می‌کنم تمرین خوش‌خطی برای من جالب و لذت‌بخش باشد. و با توجه به علاقه‌ام - نوشتن - خط خوش نیازم خواهد شد.


سفره‌ی هفت‌سین و یک‌ر(ستا)
سفره‌ی هفت‌سین و یک‌ر(ستا)

تولد، یک تلنگر

تولد همزمان با سال نوی من، برایم یک تلنگر بوده. تلنگری از این‌که چه بوده‌ام، چه هستم و چه خواهم بود.

برای معنی دادن به تولدهای عزیزانم، از آن‌ها درباره‌ی احساس‌شان راجع‌به سن جدید می‌پرسم. حالا وقتش است تا از خودم هم بپرسم: «چه احساسی داری که ۱۳ ساله شدی؟»

شبکه‌هایی بزرگ از اطلاعات در مغزم شکل گرفتند. اطلاعات داخل این شبکه، از طریق رشته‌ای از ترکیب احساسات و افکار به هم دیگر متصل شدند. این شبکه‌ها، یکی دو تا نبودند. بلکه با ورود هر موضوع جدیدی، یکی دیگر از این شبکه‌ها در مغزم شکل می‌گرفت. من و شما اسم این شبکه‌ها را دغدغه می‌گذاریم. تعریف دغدغه می‌شود موضوعی که ارزشمند است و باعث ذهن مشغولی می‌شود. دغدغه، پریشانی و نگرانی هم تعریف می‌شود؛ ولی بیشتر، پریشانی و نگرانی حاصلِ دغدغه هستند. در نتیجه، من این مدت، پریشان و نگران بودم.

امسال هم مثل سال پیش مشکلاتی راجع‌به «جشن تولدم» دارم. این افکار از یک ماه پیش شروع می‌شن و تجربه نشون داده که تا خود روز تولد ادامه دارن. افکارم در این باره بسیار متفرقه و مرتب کردن و نوشتنشون کار سختیه. موضوع رو واضح نمی‌بینم، و همین باعث می‌شه بیشتر و بیشتر بهش فکر کنم و به نتیجه‌ای هم نرسم.

تجربه‌ی تولد ۱۳سالگی:

تولد برای منی که واقعا یک فروردین متولد شدم چالش سختیست. (جالبه سر موضوعی یکی از نهمیا اومده بود و ما می‌تونستیم ازش مشاوره بگیرم، منم اومدم دغدغه‌ی این روزام رو مطرح کنم و اتفاقا خود دختره هم متولد یک فروردین بود!! خیلی تعجب کردم و برام جالب بود.) ۲۲ اسفند یک تولد با مادر پدرم گرفتم و فردا قراره تولدی با خانواده‌م (مامان‌بزرگ، بابابزرگ، خاله، پسرخاله، دختر خاله و دایی) و البته کیک توپ بسکتبال بگیرم.

۲۲ اسفند:

گریه‌م گرفت. چون: برای اولین بار به درکی از گذشتن یک سال رسیده بودم. این حقیقت که یک‌سال از یک‌سال پیش می‌گذرد، احساساتی‌ام کرده بود.

یک سال و نیم پیش بود که خانه‌ی قدیمی‌مان را با تمام خاطرات‌ش گذاشتیم و به این خانه‌ی جدید آمدیم. خاطراتی که در این خانه ساختم خیلی نزدیک به‌نظر می‌آیند. دغدغه‌ها و افکار خانه‌ی قبلی را به یاد می‌آورم ولی دیگر جایی در کنار من ندارند، آن‌ها در همان خانه مانده‌اند و زیر آوار خانه، خاک شدند. ولی دغدغه‌ها و افکار همین خانه، درست در کنارم هستند و می‌توانم با نگاه به هر قسمتی از خانه یاد یکی از آن‌ها بیوفتم. این‌که می‌بینم آن دغدغه‌ها چه شدند احساساتی‌ام می‌کند.

سال‌های پیش، سال پیششان را به وضوح به یاد نمی‌آوردم. ولی امسال برای اولین بار سال قبل را نگاه می‌کنم و تمامش را به یاد می‌آورم.

اوایل سال ۱۴۰۱، تمام ذهنم درگیر آینده‌ای نامعلوم بود. باید از دبستان به دبیرستان می‌رفتم و پله‌ی بزرگ و سرنوشت‌سازی را طی می‌کردم. هر روز با افکار مختلف و نگرانی‌های زیادی سر و کار داشتم. نمی‌دانستم یک سال آینده قرار است کجا باشم و تکلیفم معلوم نبود. این بی‌تکلیفی بهم سخت می‌گذشت.

ولی حالا تمام آن دغدغه‌ها تمام شده‌اند. حالا یک سال آینده است و واقعا راهم معلوم شده. (واقعا معلوم شده که چه دبیرستانی می‌رم!! حالا یک سال دیگه‌ست!! وی در تولدش از زمان شگفت‌زده می‌شود و گریه‌اش می‌گیرد.) حالا دیگر لازم نیست فکر دبیرستان خوب و امتحان‌ش را بکنم. هرچند امسال هم دغدغه‌های جدید خودم را دارم؛ ولی حداقلش دیگر بی‌تکلیف نیستم و دغدغه‌های سال پیشم را به دوش نمی‌کشم.

چیزی که یاد گرفتم این بود که زمان به تنهایی می‌تواند تاثیر بگذارد. چه تاثیرات خوب از جمله سرنگون کردن دغدغه‌ها، و چه تاثیرات بد از جمله دلتنگی دوستان.

دیدن سرنگونی دغدغه‌های سال پیشم بعد از یک سال، این امید را به من می‌دهد که شاید سال آینده هم از دغدغه‌های امروزی‌ام با رضایت خداحافظی کردم. البته که دغدغه‌های جدیدی جایشان را می‌گیرند. حداقلش حوصله‌ام با دغدغه‌های یک‌شکل و همیشگی سر نمی‌رود. زندگی همینه دیگه؟



خداحافظی از ۱۲ سالگی

دلم نمیاد با ۱۲ سالگیم خداحافظی کنم. خوش‌حالم که در ۱۲ سالگیم روزهای خوبی داشتم. خوشحالم که روزی را به یاد میارم که در دفترم نوشتم: «رستا به نظر خوشحال میای» و خوشحال بودم، برای ساعت‌ها. هرچند که بعد از هر خوشی‌ای، ناخوشی‌ای هست و خوشی بدون ناخوشی معنی نمی‌دهد. برای همین است که باید از ناخوشی‌هایم تشکر کنم که گذاشتند قدر خوشی‌هایم را بدانم.

سال پیش به‌نظر بالغ‌تر می‌آمدم. به خودم افتخار می‌کردم و جمله‌بندی‌های نسبتا خوبی داشتم. الان که می‌نویسم، احساس بی‌چارگی می‌کنم. اتفاق‌هایی افتادند و اتفاق‌هایی نیوفتادند تا مرا بی‌چاره‌ای کنن که احساس بی‌چارگی می‌کند.

از اعماق قلبت آرزو کردی که ترس‌ت از بین برود. تبریک می‌گم، به آرزوت رسیدی. ممنون سلوی، ممنون که در جنگ با ترسم کمکم کردی.

اواسط آذر، متنی نوشتم از ملاقات خودم با تو. آمده بودم تا بهت اخطار بدهم. درسته که در واقعیت امکان‌پذیر نیست، ولی نوشتن و تصور کردنش امکان‌پذیره. می‌تونم تصور کنم که چه می‌شد اگر به اخطارم توجه می‌کردی. مدتی مقصر می‌دانستمت، ولی الان می‌دانم که تقصیری نداری. هیچ ایده‌ای از بلایی که بر سرم آمد نداشتی و حتی فکرش را هم نمی‌کردی. حداقلش از لحظه لذت بردی. حداقلش خاطرات‌ش را دارم.

رستای ۱۳ ساله خسته، پریشان و هیجان‌زده به نظر می‌آمد. همان‌طور که می‌لرزید به ما با محبت نگاه کرد انگار که نوه‌هایش هستیم و بعد با صدای لرزانش شروع کرد به سریع و با عجله صحبت کردن...

آزادی، رستگاری

ماجرا از وقتی شروع شد که خوابی دیدم و بابام این‌طور تحلیلش کرد که من ناخودآگاه می‌خواهم مانند اسمم آزاد باشم. تا آن موقع واضحا بهش فکر نکرده بودم ولی از آن به بعد بهش فکر کردم و برای آزادتر بودن تلاش کردم. در راه آزادتر بودن
من دارم بالغ‌تر می‌شوم و یاد می‌گیرم که چطور در کنار مسئولیت‌هایم، شاد باشم و خوش بگذرانم. این هنر مهمی است که قبلا در آن مهارتی نداشتم. رستایی که رستا باشد، زیباتر خواهد بود.

رستا جانم، تو خواستی تا غریبه نشوم و هنوز هم نمی‌خواهم غریبه بشوم. آیا اسم این ماجرا را «غریبه شدن» می‌گذاری یا بهبود و ارتقا؟ برای اینکه رستا بشوم، باید کمی از رستایی که بودم فاصله بگیرم. این به نفع رستاست. شاید این درگیری‌ها بین رستا شدن و رستا ماندن بشود جنگ سال آینده‌ام.


نامه‌ای به رستای ۱۴ ساله

رستا جانم، ازت توقع دارم که مواظب خودت باشی و تصمیم‌های مناسبی برای زندگی‌ت بگیری. ازت می‌خوام که سخت تلاش کنی و دووم بیاری. ازت خواهش می‌کنم که احساساتت رو بروز بدی و درباره‌شون حرف بزنی.

قابل پیش‌بینی نیست که در سال جدید چه بلاهایی بر سرم می‌آید، احتمالا باز هم بارها آرزو خواهم کرد که به گذشته برگردم. چند سالی است که روند همین بوده. پشیمونی. ولی بیا سعی کنیم این طلسم پشیمونی رو بشکنیم و کم‌تر پشیمون باشیم. چرا که تصمیمات خودمون بودن. بیا به تصمیمات خودمون احترام بگذاریم و با خودمون دوست باشیم. بیا با هم دوست باشیم.

در کلاس هشتم ۱۴ ساله می‌شوی، دیگه از سال پایینی بودن فارغ شده‌ای، تبریک می‌گم. انتظار دارم سال دیگر، در نامه‌ات به رستای ۱۵ ساله، به سال بالایی بودنت اشاره کنی ولی شاید دیگر برایت موضوع بااهمیت نباشد.
آن‌موقع یک‌سری از موضوعاتی که برای‌شان ارزش قائل هستم، بی‌ارزش شده‌اند. تایید این موضوع، دردناک است ولی جلوی مرا برای پرداختن بهشان را نمی‌گیرد.
حدس می‌زنم سرت شلوغ هم باشد، بالاخره درس‌ها و مسئولیت‌هایت در مدرسه سنگین‌تر شده‌اند. با تمام مشغولیتت، قول بده که عزیزانت را فراموش نکنی و ارزش آن‌ها را حفظ کنی. با تمام مشغولیتت برای خودت وقت بگذار و به خودت برس؛ کارهایی را بکن که از انجامشان لذت می‌بری. بنویس و با خودت خلوت کن. سیرک بمرانی را گوش بده و جوری برقص انگار که ۹ سالت است.
بیشتر بنویس که رستا ذاتا تشنه‌ی نوشتن است و هرگز از نوشتن سیر نمی‌شود. بیشتر بنویس که قلم، ابزار و سلاح رستاست.

دوست دارم وقتی به این نوشته بر می‌گردم، به خودم افتخار کنم که به همه‌ی این اهداف رسیده‌ام.

تا الان نامه، همش پند و نصیحت بوده که خودت بهتر می‌دانیشان. از احساساتم بگم؟ درست نمی‌دانم. یک سال آینده برایم شفاف نیست. یک دختر نوجوونم که داره درس می‌خونه؟ اگر همین‌طور پیش بروم شاید فقط یک دختر نوجوون باشم که داره درس می‌خونه. فقط درس خوندن بی‌معناست و زندگی رو خسته کننده می‌کنه. برای همینه که امیدوارم که درس بخونی، ولی فقط یک دختر نوجوون نباشی که داره درس می‌خونه.

اگه کسی نبود که بهت افتخار کنه و دلت کسی رو می‌خواست که بهت افتخار کنه، من اینجام تا بهت افتخار کنم. حتی قبل از این‌که بهت برسم، بهت امید و باور دارم. باور دارم که زنده می‌مونم و زندگی می‌کنم.

اینم هدیه‌ی تولدت:

د
و
س
ت
ت

د
ا
ر
م

از همه‌ی کسانی که تولدم رو تبریک گفتن، صمیمانه متشکرم. نوروزتون دیرادیر مبارک، سال سلامت و خوبی داشته باشید.

دو سال‌نامه‌ی قبلی:
https://virgool.io/@rastaa/%DB%8C%DA%A9-%D8%B3%D8%A7%D9%84-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D9%87%D9%85-%DA%AF%D8%B0%D8%B4%D8%AA-%DB%8C%D8%A7-%D8%A8%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%D8%A7%D9%88%D9%84%DB%8C%D9%86-%D8%A8%D8%A7%D8%B1-%D8%B3%D8%A7%D9%84%DB%8C-%D8%AF%D8%B1%D8%B3%D8%AA-%D9%88-%D8%AD%D8%B3%D8%A7%D8%A8%DB%8C-%DA%AF%D8%B0%D8%B4%D8%AA-ikrmyqwq4or6
https://virgool.io/@rastaa/%D8%B9%D9%87-%D8%A8%D9%87-%D8%A7%DB%8C%D9%86-%D8%B2%D9%88%D8%AF%DB%8C-%DA%AF%D8%B0%D8%B4%D8%AA-k0dm5iez5ssk


یک سالتولدنوروز13 سالگیسالنامه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید