رستا ناصری
رستا ناصری
خواندن ۹ دقیقه·۴ سال پیش

یک سال دیگر هم گذشت، یا برای اولین بار سالی (درست و حسابی!) گذشت؟

عنوان‌های زیاد و متنوعی برای پست‌هایم به ذهنم می‌رسند. عنوان‌هایی زیبا و آهنگین که معمولا با محتوای پست من جور در نمی‌آیند! یکی از این عنوان‌ها «یک سال دیگر هم گذشت...» است. عنوانی که زیبا و آهنگین است اما اصلا با محتوای پست من جور در نمی‌آید!

یک سال گذشت. ولی دیگرش کجا بود؟ اگر پست‌های من را دنبال کنید متوجه می‌شوید اصرار زیادی روی این دارم که من قبل از امسال کسی نبودم. شاید دختری بودم که به مدرسه می‌رفت و بازی‌هایی از جمله مومیایی بازی و دزد و پلیس راه می‌انداخت. شاید دختری بود که حدود ۵ ماه نمی‌توانست راه برود. شاید هم دختری بود که از هیچی خبر نداشت.

شاید از جمع و تفریق خبر داشت. شاید هم از روش مومیایی کردن! بلد بود شله‌زرد درست کند. هر روز یک رمان را تمام می‌کرد. در تمام فعالیت‌های مدرسه شرکت می‌کرد.

ولی هیچ وقت احساسات الان من را درک نمی‌کرد. آن دختر نمی‌دانست که دلشوره چه حسی دارد. چیزی از عذاب‌وجدان نمی‌دانست.

شاید هم می‌دانست... روزی به دلیلی که یادش نمی‌آید، به آن یکی کلاس حسودی کرد. شروع کرد به بد گفتن از آنها. همان روز یکی از دانش‌آموزان کلاس مقابل صدمه دید. آن دختر احساس عذاب‌وجدان بسیاری گرفت و به معلم پایه‌ی سال پیششان پناه برد. درست است که خیلی از آن معلم خوشش نمی‌آمد اما می‌دانست آن شخص، کسیست که می‌تواند بدون طرف‌گیری کمک‌اش کند. آن دختر احساس می‌کرد صدمه دیدن همکلاسی‌اش فقط به خاطر آن حرف‌هایی است که دختر زده. آن روز روز بدی برای دختر بود. اگه می‌دانست قرار است، تمام روز‌های دو سال دیگر همین احساس را داشته باشد، روز برایش بدتر هم می‌شد.

۲ سال بعد دختر بزرگ شده بود. هنوز به آن فکرهای ۵ - ۶ سالگی‌اش - که فکر می‌کرد همه چیز را می‌داند - می‌خندید. ولی نمی‌دانست ۱ ماه دیگر، قرار است خودش سوژه‌ی خنده‌ی خودش بشود.

دختر دیگر فکر نمی‌کند که همه چیز را می‌داند. بلکه قبول دارد دنیا بزرگ‌تر از این‌هاست... دختر می‌ترسد. می‌ترسد که اوضاع از این هم بدتر بشود. می‌ترسد تاریخ تکرار بشود و چیزی که فکر می‌کرد بدترین است، بشود موضوعی برای پست ویرگول.

دختر مثل تمام موجودات زنده و غیر زنده‌ی زمین نمی‌داند که یک سال بعد، چه بر سرش می‌آید. نمی‌داند باز هم سر همچین موضوعاتی اشک می‌ریزد یا نه... نمی‌خواهد هم بداند. فقط می‌خواهد تاریخ تکرار نشود.

چیزهایی که بر سر دختر در یک سال گذشته افتاد، توضیح ندادنی و توصیف نشدنی هستند. حتی خود دختر هم بخش‌هایی از آن را یادش نمی‌‌آید و فقط با خواندن و فکر کردن به دست‌نوشته‌های قدیمی‌اش می‌تواند ثابت کند چه بلایی سرش آمد.

داستانِ یک سال آخر عمرش، داستانی فانتزیست که می‌تواند عده‌ای را سرگرم خود کند. ولی آن عده هیچ وقت نمی‌فهمند که زیر آن داستان فانتزی چه اتفاق‌ها که نیفتاده است. اتفاق‌هایی که باعث شد دختر تبدیل بشود به کسی که حتی نمی‌توان اسمش را گذشت دختر.

کسی که نمی‌داند کیست. روزی رینا... روزی میرای... روزی رستا... روزی ال‌آر... روزی هم لونا...

دختر از تمام این شخصیت‌ها متنفر بود. کسی که نمی‌دانست کیست ناراحت است که دختر را سرافکنده کرده. سرافکنده کرده که در این ماجراها قرار گرفته است. سرافکنده کرده که کسی شده که نمی‌داند کیست.

کسی که نمی‌داند کیست احساس نزدیکی زیادی با لمونی اسنیکت می‌کند. لمونی اسنیکت در داستان بچه‌های بدشانس اخطار می‌داد که داستان بچه‌های بدشانس، داستانی شوم است. هر کسی که وارد آن شود، به سختی می‌تواند بیرون بیاید. لمونی اسنیکت اصرار داشت: (متن از خلاصه‌ی پشت کتاب)

متاسفم که باید بگویم کتابی که در دست دارید، بیش از حد ناخوشایند است. این کتاب سرگذشت غم‌انگیر سه بچه‌ی بسیار بدشانس است، که گرچه بچه‌هایی زیبا و باهوش هستند، اما زندگی‌شنان پُر ار رنج و بدبختی است. از همه اولین صفحه‌ی کتاب که بچه‌ها کنار دریا هستند و خبری بد به آن‌ها می‌رسد، بلا و مصیبت در هر گوشه‌ای در کمین آن‌هاست. شاید بشود گفت که آن‌ها آهنربای بدشانسی‌ها هستند.

شاید برای همین است که لمونی‌ اسنیکت شده است نویسنده‌ی موردعلاقه‌ی کسی که نمی‌داند کیست. لمونی اسنیکت هم مانند او می‌داند، اوضاع چقدر می‌تواند وخیم باشید.

تصمیم گرفتم برای همچین پست‌هایی که چند بخشی و طولانی‌اند از عکس‌های مربوط به هم و نه به پست استفاده کنم.
تصمیم گرفتم برای همچین پست‌هایی که چند بخشی و طولانی‌اند از عکس‌های مربوط به هم و نه به پست استفاده کنم.


رستا حدود ۹ سال در بدن کسی که نمی‌دانست کیست ساکن بود. بعد از آن رستا به فکر ساختن رستایی جدید بود. رستایی باحال. رستایی خفن. رستایی همون طور که خودش می‌خواد. وقتی این فکر رو کرد، دیگه رستا نبود. ال‌آر بود.

ال‌آر آمد. دختری باحال. دختری که به آینده امید داشت. ال‌آر در دنیای داستان‌سازی‌ زندگی می‌کرد. ال‌آر دختری بود که چیزی نمی‌فهمید. ال‌آر بی‌نقص بود و همین باورناپذیرش می‌کرد.

بعد از آن لونا آمد. باز هم دختری باحال. دختری که خوش‌بخت‌ بود و از چیزهای بزرگی مثل مجرمانی که شب در شهر می‌گردند ناراحت می‌شد. لونا به خاطر داستانِ دسته‌جمعیِ گروه‌دوستی‌ای، درست شد. شخصی که لونا را خلق کرده بود، فکر می‌کرد لونا خودش است. لونا دختری بود که چیزی نمی‌فهمید. لونا واقعی نبود. ولی حداقل نقطه ضعف‌هایی داشت.

رینا واقعی بود. رینا زخم خرده بود. ولی رینا به روی خودش نمی‌آورد. رینا فیلم می‌دید. از کتاب فاصله می‌گرفت. رینا سعی می‌کرد از چیزهای بی‌معنی چیزهای خنده‌دار در بیاورد. رینا می‌فهمید. رینا واقعی بود. فقط حیف که رینا کسی نبود که نشان می‌داد.

آنقدر حرفی برای گفتن درباره‌ی میرای دارم که چیزی برای گفتن درباره‌اش ندارم... دوسش دارم... بیشتر از همه می‌فهمه... بیش‌تر از همه دوسش دارم... شاید ترکیبی بود از ال‌آر مغرور و رینای بامزه... شاید امید داشت...

رینا و میرای با هم دوستن... شاید هم دوست بودن... تا مدتی پیش توی بدن کسی که نمی‌داند کیست زندگی می‌کردن. هر دوتاشون با هم. هر دو به هم کمک می‌کردن... هر دو با هم می‌گذروندن...

بعدش قهر کرد. قهر کرد و با رینا گذاشت و رفت... گذاشتن و رفتن و آن شخص رو، کسی کردن که نمی‌داند کیست. کسی که نمی‌داند کیست سعی دارد رینا و میرای‌ای تقلبی درست کند... نمی‌شود... نمی‌شود...

موقع‌ای که رینا و میرای گذاشتن و رفتن، کسی که نمی‌دانست کیست قوه‌ی تخیلش را به خاطر کارگیری زیاد از حد از دست داد. دیگر قادر به ساختن شخصیتی جدید نبود... حتی اگر قادر هم بود، دنبال دردسرش نبود...

کسی که نمی‌داند کیست حسی است. تیپ‌شخصیتی‌اش را می‌گویم. بقیه، همه شهودی بودن... شاید رینا نبود. شاید برای همین دوستش داشتم...

رینا کجایی!؟ چرا نمیای این کسی رو که نمی‌دونه کیه رو تبدیل کنی به خودت!؟

خیلی از این عکس‌ها خوشم اومد و خوشحالم که این پست فرصتیه برای نشون دادنشون!
خیلی از این عکس‌ها خوشم اومد و خوشحالم که این پست فرصتیه برای نشون دادنشون!


دیگه نمی‌تونم چشم انتظار نامه‌ای از هاگوارتز باشم...

و بالاخره ۱۱ تموم شد! وقتی هری پاتر رو می‌خوندم ۱۰ سالگیم تموم شده بود. واقعا به نامه‌ای از هاگوارتز امید داشتم! واقعا داشتم. هر روز برنامه‌ می‌ریختم ولی امروز بالاخره اومد...

یه دورانی خیلی تخیل می‌کردم. وحشت‌ناک تخیل می‌کردم. ولی الان حوصله‌اش رو ندارم. اصلا برام مهم‌ نیست که چی می‌شم!

اصلا برام مهم‌ نیست که جغدی از لای پنجره نامه‌ای با مهر هاگوارتز برام نمی‌فرسته...

برام مهم‌ نیست که نه می‌تونم آب رو کنترل کنم و نه باد رو...

برام مهم نیست که هیچ وقت او مرا نمی‌بیند... (این‌یکی رو مطمئن نیستم?? وجدان: «مطمئن باش گلم! خسته شدیم از دست این او بازیا! یا شرشو کم می‌کنی یا دیگه من می‌زارم می‌رم! هر چی منتتو کشیدم ول‌کن این او نیستی دیوونه!»)

برام مهم نیست که هیچ وقت در نمایشی توسط جادوگری خبیث تبدیل به پیتزا و خورده نشدم... (یکی از مهم‌ترین آرزوهام بود??)

برام مهم نیست که نمی‌تونم به باهوشی کلاوس و زیبایی وایلت باشم...

برام مهم نیست که نمی‌تونم مثل ان شرلی با دوستانم مکانی را در دل جنگل برای خودمان داشته باشیم...

برایم مهم نیست که هیچ‌وقت دوستانم به خونمون نیومدن و به احتمال زیاد هم نمی‌ان...

برام مهم نیست کجاها نمی‌تونم برم...

برام مهم نیست چی یا کی نیستم...

برام هیچی مهم نیست...


دوستای ویرگولی

آشنا شدن با شما دوستای فوق‌العاده یکی از بهترین اتفاقای سالم بود :) توی ویرگول کسایی رو پیدا کردم که درکم می‌کردن و مفهمیدنم... از همتون ممنونم که هستید :) بهترین هستید!

کلی دوست ویرگولی پیدا کردم اونقدری که اگه بخوام ازشون نام ببرم هم خودم باید دو سال بشینم بنویسم و هم شما باید دو سال بشینید بخونید! برای همین تصمیم گرفتم فقط از ۴ تا دوست ویرگولی مهم تشکر کنم:)

https://virgool.io/@hoda.k

هدی و مهربونیاش :)

https://virgool.io/@m_73704624

نگین و لبخند‌هایی که بهمون هدیه می‌کنه :)

https://virgool.io/@Kalegerdali

آتنا و حرفای درست و حسابیش :)

https://virgool.io/@darkastronout

ساتو و خلاقیتش :)





نامه‌ای از رستای ۱۱ ساله، به رستای ۱۲ ساله:

رستا جان سلام! سوالی ازت نمی‌پرسم، چون می‌دانم نمی‌توانی جوابم را بدهی. وقتی می‌توانی که دیگر کار از کار گذشته است. حس می‌کنم وضعیت قراره از این هم که هست بدتر بشه. ولی کار خدا رو ببین، دیروز لپ‌تاپم انقدر کند بود که موسش هم حرکت نمی‌کرد ولی الان چی؟ الان دارم با سرعت نور تایپ می‌کنم و لپ‌تاپم هم به همون سرعت نور رسیده!

این یعنی همه چیز هم بد نشده... بلکه بعضی چیزها حتی بهتر هم شده! امیدوارم این چیزایی که بهتر شدن همین طور بیشتر و بیشتر بشن. خیلی خیلی امیدوارم. امیدوارم که دیگه وضعم این نباشه. بهتر باشه. حداقل بتونم کنترلش کنم... می‌دونی چی رو می‌گم دیگه؟ بعید می‌دونم یادت رفته باشه چه بلاهایی سرم اومد...

آووو... تولدت هم مبارک! بالاخره به سن موردعلاقه‌ات رسیدی! سنِ مثلا آزادی!

از نوشته‌هات چه خبر؟ چند هزار تا ایده‌ی دیگه به ذهنت رسیده؟ تونستی بنویسیشون یا هنوز ترس از نوشتن داری؟ واااای! قرار بود سوال نپرسم ازت... فقط می‌خواستم بگم امیدوارم نوشتنت هم پیشرفت کرده باشه.

الان که دارم می‌نویسمش حالم خوبه. امیدوارم تو هم در حین خوندنش حالت خوب باشه.

ازت می‌خوام تو هم برای ۱۳ سالگیت نامه بنویسی... بعد رستای ۱۳ ساله میاد و این دو تا نامه رو با هم مقایسه می‌کنه! چه جذااااب! کاش زودتر این کار رو کرده بودم... اون وقت الان هم یه نامه از خودم داشتم که بازش کنم.

از نامه‌ها خیلی خوشم میاد. هیچ وقت فراموش نکن که نامه‌ها چه نماد مهمی تو زندگیمونه.

می‌خواستم برات بنویسم که اون موقع چی کارا کنی... ولی وقتی به کارایی که می‌تونی بکنی فکر می‌کنم، می‌بینم خیلی هم با کارهایی که من می‌تونم بکنم متفاوت نیستن!

کارهایی که می‌تونیم بکنیم متفاوت نیستن ولی حتما کارهایی که دوست داریم بکنیم متفاوتند...

می‌ترسم نوشتن رو کنار گذاشته باشی... اگه این کار رو کردی که فکر نکنم کرده باشی، لطفا دوباره بهش برگرد... هیچ وقت فراموش نکن نوشتن چه نماد مهمی تو زندگیمونه...

فقط بهت اجازه می‌دم اتفاقایی رو که افتاده فراموش کنی! چون به اندازه‌ی کافی ازشون دست‌نوشته داری، اونا حفظش می‌کنن. اشتباهی رو که من کردم نکن. به گذشته نگاه نکن. چیزهایی که بهتر شدن رو لیست کن. باید روز تولدت شاد باشی دیگه! پس شاد باش... لازم نیست به من که پشت لپ‌تاپم نشستم و برای تو تایپ می‌کنم فکر کنی... من هم به تو فکر نمی‌کنم. این درستشه! حداقل برای من...

بقیشو، یعنی اون حرفایی که نمی‌شه به هر کسی گفت رو توی دفترسنگ‌صبورم می‌نویسم برات :) امیدوارم اون کاری رو که تو ذهنم بود با دفترم بکنم رو نکرده باشی تا اون موقع و بتونی بخونیش چون نامه‌ی اصلی اونه!


درسته که خیلی مدلش با مدل بقیه یکی نیست ولی حیفم میومد نزارمش، اَبَرْبامزس!
درسته که خیلی مدلش با مدل بقیه یکی نیست ولی حیفم میومد نزارمش، اَبَرْبامزس!



به نام‌ خدا، رستا ناصری هستم. و حالا اینجا چی کار می‌کنم؟

برای نوشتن آمدم ولی برای دل‌خوشی می‌مانم. اوایل تنها به فکر منتشر کردن پست بودم ولی الان به خاطر کسانی که اینجا را ویرگول کرده‌اند می‌مانم.

اینجا آماده‌ام تا خودم را سرگرم کنم! با شما ارتباط برقرار کنم و نوشته‌هایم را منتشر کنم...




https://docs.google.com/forms/d/e/1FAIpQLSd2_zhRpEkkBvCH1LrMf4A6m9YGlCeWq1EZXBISjEiJlwNOnQ/viewform?usp=sf_link




پی‌نوشت۱: دقیقا یک سال می‌شه که در ویرگول فعالیت می‌کنم!

پی‌نوشت۲: تولدم ۱ فروردینه ولی به دلایلی - که اگه مایل باشید می‌گم - امروز منتشرش کردم:)

تولدمناسبتپنجرهیک سالنامه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید