جونم براتون بگه که اول ابتدایی که نه ... دوم ابتدایی ما رفتیم به یه شهر مرزی. حدود 23 سال پیش!
مدرسه ای که من رفتم کلاس اولی هاش مختلط بودن.
یک ماه اول توی کلاسی بودم که از سه ردیف نیمکتش یه ردیف دخترا بودن و دو ردیف پسرا. یه دختری سر کلاس ما بود، چشم آبی و خیلی زیبا.
خلاصه بگم که انگار توی هشت سالگی عاشق شده بودم. هر روز سر کلاس به هر بهونه ای میچرخیدم سمتش که فقط واسه چند ثانیه ببینمش.
یادم نمیاد که حتی چشم تو چشم شده باشیم. یا اصلا یهو برگردم بفهمم داشته منو نگاه میکرده. انگار اصلا توی یه دنیای دیگه بود. اصلا نمیدونست منم سر اون کلاس هستم !
بعد از یک ماه یه تغییراتی داشت کلاس ها و یه سری از بچه ها روبردن به یه کلاس دوم که همشون پسر بودن و منم از همون دسته بودم که کلاسم عوض شد.
دیگه سر کلاس که نمیدیدمش، زنگای تفریح دخترای مدرسه میرفتن یه گوشه پشت زمین فوتبال مدرسه بازی می کردن و منم میرفتم تکیه میدادم به تیرک دروازه نزدیک محل بازیشون و به چشم آبی نگاه میکردم.
هیچوقت نفهمیدم اسمش چی بود، اما خب چشمای آبی رنگش هنوز توی خاطرم هست... بیِ آبیِ آبی.
حتی توی همون روزا.. یه بار خوابشو دیدم که دست در دستان هم خوشحال خندان میپریدیم از سر کو بر لب جو...و دور میگشتیم ز خانه با دوپای کودکانه همچو آهو! ?
جالب اینه که نمیدونم چی شد، چطور فراموش شد. کجا رفت... حتی اسمش چی بود... اما خب چشمای آبی رنگش هنوز توی خاطرم هست... آبیِ آبیِ آبی.