کم سن و سال تر که بودم وقتایی که مامان مینشست به آلبالو هسته گرفتن برای شربت و مربای نوبرونه منم مینشستم کنار دستش و ژست بزرگونه برای خودم میگرفتم که میخوام کمک کنم منم! یه دونه آلبالو دوتا آلبالو، حوصلهام سر میرفت، صبرم تموم میشد و با همون دستای سرخ آلبالویی پا میشدم پی بچگی و بازیم و مامان میموند و آلبالوهاش!
امروز خودم تنهایی نشستم به آلبالو هسته گرفتن یه دونه، دوتا دونه آلبالو، نمیشد حوصلهام سر بره و بیصبر بشم، نشستم تا دونهی هزارم آلبالو رو سر صبر و حوصله هسته گرفتم.
آره رفیق! زندگی همینه....
تهش یه جایی حالیت میکنه که دیگه بچه نیستی، که دیگه کسی نیست جور کشت باشه، که دیگه بزرگ شدی و قراره بعد از این همهش بهت سخت بگیره و تو فقط باید دووم بیاری و بجنگی و صبر کنی و صبر کنی و صبر....