
هر بار که به هر شکلی با مرگ روبهرو میشوم، حالِ بهتری پیدا میکنم.
اگر کتابی دربارهاش بخوانم، واقعهی مرگ کسی را بشنوم، یا حتی وقوعش را برای عزیزانم تصور کنم—در پسِ همهی آن غم سنگین، حسِ سبکبالی عجیبی در من پدید میآید؛
انگار حقیقتی گریزناپذیر دوباره بیپرده و برهنه خود را پیش چشمانم میگذارد.
میدانی؟
جنس حقیقتِ مرگ با دیگر حقایق فرق دارد؛ هیچکس—با هر نظام فکری و هر سازوکار توجیهکنندهای—نمیتواند برای مرگ توجیهی بیهوده بتراشد.
من به مرگ علاقه دارم؛ برای من، او شبیه پیرمردی خوشپوش و خوشبوی است:
سیاهپوش، با عصای چوبیِ درشت و صیقلی. ساکت است—یا تقریباً همیشه ساکت است. نه از ناتوانی، بلکه از ترجیح: او فقط میخواهد کسانی که باید، معنایش را عمیقاً بفهمند.
برای من، هیچ موجودی صادقتر از مرگ نیست؛
قطعیتِ اینکه روزی نخواهم بود—و روزی هیچکس نخواهد بود—به من قوّت قلب میدهد.
میشود حتی نامِ «پدر» بر او گذاشت: جدی، گاهی عبوس، دلسوز، هشداردهنده و پشتیبان. کسی که میتوان به سخنش اعتماد کرد.
آیا باید بر این باور پافشاری کنم که من موجودی هستم برخاسته از تکامل طبیعت؟
بیروح، بیامر روحانی، بیتقدیر و بیهدف غایی؟
آیا بیمعنا مُردن، سرنوشتی هولناک است؟
اگر زندگیِ انسانی تباه شود چه؟
چرا کسی زندگی را برای خودِ زندگی نمیخواهد؟ برای همان لحظهای که هست و بعد دود میشود؟
به گمانم بتوانم انسان را درک کنم...!