
هر روز بعد از زنگ آخر مدرسه، دختری نوجوان بیسر و صدا به سمت دیوار ترکخورده و قدیمی مدرسه میرفت. دیواری که مثل تکهای فراموششده از زمان، بین کلاسها ایستاده بود و اغلب نادیده گرفته میشد.
او کنج همان گوشه مینشست، قلممو را از کیفش درمیآورد و شروع به کشیدن میکرد؛ خطوطی که ظریف و پرجزئیات بودند اما هیچکس به آنها توجه نمیکرد. بچهها به صدای پچپچهای مسخرهکنان رویش میخندیدند و معلمها با بیتفاوتی از کنار میگذشتند. اما او گوش نمیداد.
نقاشی، پر از رنگها و شکلهایی بود که انگار قصهای را به تصویر میکشید. هر روز کمی بیشتر کامل میشد. دخترک با هر ضربه قلممو، گویی میخواست چیزی را زنده نگه دارد؛ چیزی که فقط خودش میفهمید و هیچکس دیگر نمیدید.
روزها گذشتند و بچهها کمکم خسته شدند از مسخره کردنش، اما او همچنان کنار دیوار بود. کمکم نقاشی او، شبیه تصویری بزرگ و زنده از یک دنیای گمشده شد. دنیایی که نه کسی میتوانست واردش شود، نه کسی میدانست چرا اینقدر برای او مهم است.
با گذشت ماهها، نقاشی روی دیوار بیشتر و بیشتر توجه مدیر مدرسه را جلب کرد. مردی که سالها در همان مدرسه کار کرده بود، حالا کنجکاو شده بود بداند این اثر زیبا و متفاوت را چه کسی کشیده است.
یک روز پس از مدرسه، مدیر به سمت دیوار رفت و با دقت به نقاشی نگاه کرد. خطوط ظریف و رنگهای گرم آن برایش یادآور چیزی آشنا بود. در همان لحظه، دخترک که آنجا نبود، اما اثرش همه جا حضور داشت.
چند روز بعد، مدرسه در بهت و اندوه فرو رفت؛ دخترک نوجوان، به خاطر سنگینی غم و مسخره شدنهای روزمره، ناگهان از میان آنها رخت بربسته بود. هیچکس فکر نمیکرد چنین قلب کوچکی تحمل این همه درد را داشته باشد.
مدیر مدرسه، تصمیم گرفت دیوار ترکخورده را رنگ بزند و از شر نقاشی خلاص شود، اما وقتی قلممو را روی دیوار برد، ناگهان تصویر کاملتری از نقاشی نمایان شد. نقاشی که انگار یک داستان پنهان را فاش میکرد؛ تصویری که تنها دختری که آن را کشیده بود میتوانست راز آن را بفهمد.
او با استاد نقاشی مدرسه تماس گرفت تا درباره این اثر صحبت کند. استاد که سالها پیش این مدرسه را رنگ کرده بود، وقتی نقاشی را دید، حیرتزده شد و گفت: «این نقاشی را مادری کشیده که سالها پیش با من همکار بوده و در مورد این اثر با من صحبت میکرد اما روز بعد وقتی می خواست اثرش را به نمایش بگذارد به خاطر نجات جان فرزندش از تصادف با ماشین خود را جلوی او انداخت و مرد. شاید دختر او بوده که این نقاشی را کامل کرده»
هیچکس نمیدانست دخترک چقدر به مادرش وابسته بود و چطور با کشیدن این نقاشی، میخواست یاد و خاطره او را زنده نگه دارد. نقاشی، تنها یادگاری از مادری بود که سالها پیش رفته بود و حالا دخترک، با آخرین نفسهایش آن را تمام کرده بود.
«هر داستان، قطرهای از دل است که به رود زندگی میریزد.
با دل باز بخوان و حس کن…
و همیشه یادت باشد، قصهها ادامه دارند، حتی وقتی صفحه آخر را میبندی.»