نرم نرمک و زیرپوستی هالهای از نور از پشت پرده خودش را به اتاق میخیزاند و اندازهی یک قاب از تن دیوار را درآغوش گرم خود میگیرد، تن آرام از خوابی عمیق و آسوده چشم باز میکنم و یک روز دیگر بدین گونه آغاز میکنم.
دیشب به کار و بار خانه رسیدگی کرده بودم تا از چند ساعت صبح به نفع خودم بهره ببرم و کمی به سرعت کتاب خوانیم بهبود ببخشم.
جلد سوم کلیدر حالا خوراک روزانهام شده، داستان جذاب و قلم گیرا، کتاب خوبیست. شخصیتها دارند به تکامل میرسند و حالا خواننده ارتباط هر کدام با هم را به راحتی درک میکند و پاسخ بعضی چراییها کم کمک آشکار میشود.
بوی فقر، ناداری، بوی سال و ماه خشک و عواقب خشکی زمین بر آدمیزاد در سراسر داستان به مشام میرسد. میبینی ادم نادار چطور ناچار میشود و بخل و حسد چگونه خار در چشم و جان آدمی مینشاند.
ایمان کجاست؟ ایمان و ترس از خدا کجا میرود وقتی بشری ازجنس خاک لَنگ لقمهی نانی میماند. و خاک بی بهره از باران چیزی عایدش نمیکند.
و باز عشق، بی اعتنا به هر چیز و به هر زمان از لابهلای هر سختی و دغدغهای سر در میآورد، و این به گمان من یعنی دل و روح و جان آدمی سرشته به مهر است و آدمی همیشه در پی دوست داشتن و دوست داشته شدن بوده و هست، احترام میجوید و به همین خاطر احترام میگذارد. میل به دیده شدن، به کسی بودن و بزرگ شدن و بزرگی کردن... تمام اینها خصلتهای آدمی ست و عباسجان داستان همانطور که خود نویسنده هم نقل کرده بود با تمام کم و کسریهایی که در پندار و گفتار و کردارش نمایان بود به واسطهی ادم بودنش و در باطن خویش خواستار همچین چیزهایی بود.
یادداشتهایی در باب کلیدر تا پایان جلد دهم ادامه دارد.
مرسی از همراهیتون دوستان
#ماهور_ناصح