بعد از سفر کرمانشاه (همکار چُرتی)، من و همکارم اخلاقمون با هم جور شده بود و قرار بود به مسئول اداره بگیم که ما رو با هم به مأموریت بفرسته. من اون زمان مجرد بودم و دوست داشتم که به مأموریتهای شهرستان برم. بعد از چند شعبۀ داخل تهران، به ما مأموریت دادن که به استان مازندران، گلستان و خراسان بریم.
همکارم در گنبد آشنا داشت. یه روز این آشنای همکارم ما رو دعوت کرد که بریم آشوراده. سوار قایق شدیم و به اونجا رفتیم، اول کمی گشت زدیم و بعد رفتیم رستوران شیلات برای ناهار. سه پرس ماهی سفارش دادیم، صاحب رستوران به ما گفت که نمیتونید بخورید اما ما به حرفش گوش نکردیم و سفارش دادیم. وقتی غذا رو آورد، دیدیم خیلی زیاده و سه نفری حتی نتونستیم یه پرسش رو هم تموم کنیم. برای همین دو پرس دیگهاش رو با خودمون بردیم.
شب، آشنای همکارم ما رو دعوت کرد به خونهاش. بعد از خوردن چای، دیدیم که داره توتون سیگارها رو خالی میکنه. بعد دوباره سیگارها رو پر کرد و نفری یه دونه به ما داد. من اون زمان حتی سیگاری هم نبودم و نمیدونستم این چی هست. پُک اول رو که زدم، دیگه نفهمیدم چی شد، فقط میدونم که اتاق، لوستر و سقف دور سرم میچرخید. دیگه نتونستم بشینم، دراز کشیدم و چشمم رو بستم، اما تا چشمم رو باز میکردم دوباره همهچی دور سرم میچرخید. دیگه خوابیدم و صبح روز بعد هم دوباره برای ادامۀ کار به شعبه رفتیم.
هنوز هم که هنوزه نمیدونم تو اون سیگار چی بود.