ریحانه شفیق
ریحانه شفیق
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

حافظ سکوت را شکست!

سکوتی طولانی به اندازه‌تک‌تک شب‌های پاییزی کشدار و کسل‌کننده و ملال‌آور، تمام وجودم را فرا گرفته‌بود، درست از اول آبان. نادیده گرفتمش و جوری رفتار کردم که انگار اتفاقی نیفتاده و حالم از همیشه بهتر است. اما عذابی که در اثر رخت بربستن کلمات و مفاهیم از ذهن من بود ، همان تیرآخری بود که پاییز بعد از حال و هوا و تاریکی طولانی اش می‎توانست روانه‌ی دل و قلبم کند.

تا دیشب، سی امین روز از آخرین ماه پاییز سال 98، تولد را یک ماه بعد از روز تولد تقویمی ام حس کردم. آن‌جا که پدر گفت نیت کن که ببینیم حافظ برای تو چه در نظر دارد، من هم نیتی سرسری کردم و فاتحه‌ای خواندم و گفتم که آماده‌ام، با همان تصور که انگار حالا حالاها قرار نیست چیزی این جو پایدار و نسبتا ثابت درونم که همگام با آلودگی هوا بود را بهم بریزد!

حافظ شروع کرد...

دوش پنهان گفت با من کاردانی تیزهوش/وز شما پنهان نشاید کرد راز می‌فروش

گفت آسان گیر بر خود کاراها کز روی طبع/ سخت می‌گیرد جهان بر مردمان سختکوش

گوش کن پند ای پسر وز بهر دنیا غم مخور/ گفتمت چون در حدیثی گر توانی دار گوش

در حریم عشق نتوان دم زد از گفت و شنید/ زانکه آنجا جمله اعضا چشم باید بود و گوش

در بساط نکته‎‌دانان خودفروشی شرط نیست/یا سخن سربسته گو ای مرد عاقل یا خموش

با دل خونین لبی خندان بیاور همچو جام/ نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش

تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی/ گوش بیگانه نباشد جای پیغام سروش

ساقیا می ده که رندی های حافظ فهم کرد/آصف صاحب‌قران جرم‌بخش عیب‌پوش

وانگهم درداد جامی کز فروغش بر فلک/زهره در رقص آمد و بربط زنان می‌گفت نوش


حالم خوش نبود و انگار هیچ کس روی زمین غیر از حافظ این را نفهمیده‌بود، گاهی حتی خودم به اندازه‌ی تک‌تک ابیات و کلمه‌های حافظ حال خودم را نفهمیده‌بودم. در تک‌تک کلمات، از لحظه‌ای که حافظ با صدای پدر برایم خواند تا این لحظه که هزاران بار در سرم چرخیده، حال خودم را دریافتم و حافظ هم که انگار مسلک فکری ام را بداند در مصراع های دوم بی‌معطلی و بی‌تعارف برایم راه‌حل و هشدار داده‌بود، گویی شعرش همان باد و توفانی بود که قرار بود هرچه آلودگی و آلاینده است را از دلم پرت کند به دورترین نقطه‌ی دنیا...

راستش را بخواهید در دوماهه‌ی اخیر کمتر اتفاقی افتاد که مرا متعجب کند و به وجد آورد...دیشب تمام وجودم در بهتی بی سابقه فرو رفته بود و زبانم بند آمده بود...من که از گنجینه‌ کلمات در دورترین نقطه‌ی ممکن ایستاده‌بودم فقط با خودم تکرار می‌کردم که زندگی هنوز قشنگی‌هاش رو داره، که اگه تموم دنیا و حتی خودت نمی‌دونی چی داره از پا درت میاره، جادوی کلمات و ادبیات زبان مادریت محکم بغلت می‌کنه و بهت می‌گه ببین! حواسم بهت هست! راهتو برو! زندگی کن! آدم باش! من می‌فهمم چته!

و کلمات...و قسم به کلمه...قسم به جادوی کلمه...زهره در رقص آمد و بربط زنان می‌گفت نوش...

:)


یلداحافظآلودگیدلنوشتهدل
اینجا برای من محل انجماد تجربه هاست.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید