امسال روزهای پایانی شهریور برایم رنگ و بوی رفتن و ترک کردن داشت. هر روز به این فکر میکردم که از دست دادنی در راه است. برگهای درختان هم در این احوالات همراهم بودند.
در ماه مهر به هر درختی که چشم میانداختم میدیدم که رنگ سبز و درخشش برگهایش دارد کم کم جایش را به چروکیدگی و خشکی میدهد. اواسط مهر تقریبا عزادار بودم، عزادار شادابی بهار و خورشید تابستان، عزادار روزهای بلند و شبهای کوتاه، عزادار زندگی و نوری که قرار نیست تا آخر سال در دست داشتهباشم. فکر شبهای طولانی، سرمای هوا و دست و پاهای سرد، روانم را سیاهپوش کردهبود. امسال اولین سالی بود که انقدر واضح متوجه شدهبودم که فصل سرد برایم یاداور مرگ، فقدان و از دست دادن است و من مدام از خودم میپرسیدم که چرا تا پیش از این متوجه این سوگواری نشدهبودم؟ وقتی حسهایی که امسال تجربه کردم و میکنم را دنبال کردم، حتی قابی از زمان مدرسه یادم آمد که حدود ساعت ۱ بعد از ظهر، در حالی که تازه ناهار خوردهبودیم و سرکلاس نشستهبودیم، وقتی آفتاب بلاتکلیف آبان از پنجره میتابید و نسیم ملایمی پرده را تکان میداد، در حالی که آسمان را از لابهلای نردههای سفید نگاه میکردم، خدا خدا میکردم که ابرها به این زودیها پیدایشان نشود. یادم آمد که اوایل ترمهای فرد در دوران دانشجویی هر زمان که کلاسها تعطیل میشد با بالاترین سرعت ممکن سمت خانه میرفتم تا با تاریکی ابرها و شب در دانشگاه و خیابانهای شهر تنها نمانم. با وجود تصاویر پر تعدادی که از پاییز این سالها به یاد میآورم، یک چیز خیلی برایم عجیب است، آن هم اینکه چطور تمام مدت با این غم زندگی کردم ولی آن را ندیدم؟ چطور ممکن است غم به این واضحی از چشمانم پوشیده بماند؟ راستش در پاسخ فقط یک کلمه به ذهنم میآید. «ازدحام».
این ازدحام که حاصل هجوم روزمرگی و مشتقاتش است که شکر خدا این روزها دفتر و دستکش را پنج تا تریلی هجده چرخ هم نمیتواند به دوش بکشد، دیواری بلند دور تا دور آنچه که واقعا در این نزدیکی در حال رخ دادن است کشیده. دیواری میان من و من. سراغ دیوار که میروم هنوز نمیدانم از چه زمانی آنجاست و اصلا چه شده که آجرهایش اینقدر بلند و محکم دور و برم چیده شده، فقط فهمیدهام که هست و بلند و استوار است. طوری که اگر از وجودش غافل شوم یادم میرود اصلا پشتش چیزی است که اتفاقا آن چیز تنها چیزی است که در این دنیا واقعا متعلق به من است.
خاصیت غم و سوگواری همین است، انقدر ادامه پیدا میکند تا وقتی که چیزی در پس تجربهاش پیدا کنی. مهم نیست آن چیز واقعا از قبل وجود داشته یا اصلا وجودش فقط زاییدهی تصوراتت است، مهم این است که «چیزی هست». چیزی که بهایش به اندازهی رنجی است که در تمام مدت غمگین یا سوگوار بودنت آن را به دوش کشیدهای. یکی میگفت پاییز فصل بلوغ طبیعت است. راستش من فکر میکنم پاییز فصل بلوغ آدمیزاد هم هست، حداقل فهمیدم برای من باید اینطور باشد، رنج پاییز برایم چیزی از جنس آگاهی دارد، آگاهیای که اتفاقا میدانم هیچ سالی قرار نیست بدون زحمت، غم، سوگواری و رنج به دوش کشیدن حسهای غریب به دست آید. اما احتمالا در پس تمام این حسها تولدی در راه است، تولد موجودی که یک قدم به خودش نزدیکتر شده یا لااقل قویتر است.
راستی در تمام این مدت حافظ هم دندان نیشش در آمد. مامان میگوید برای بچهها دراوردن دندان نیش یکی از سختترین دندانهاست. دیشب حوریناز میگفت انگار که تو هم در این مدت بدون سر و صدا همراه با حافظ دندان درآوردهای. گمانم راست میگفت.