جامی ای است جهان دار که می ستانی؛
وهمی است که باورش را رشد می دهی،
مُبهم پادشاهی که از آینه ای زایاندی.
خدمتش کردی...
و جان می سایی.... در راهش،
در رایَش.
ادامگی را می گویم.
نَخیْ-حجمی است سِتَبر، که پیوسته می بافی اش لایْ به لای؛
به قامت خیالی که نقش میکنی از خودت بر اصوات زمان؛
به مرگ های زیسته
و به زیست های مرگ اندیش.
به طول عمر و به قامت ذهن.
تار است و پود، که می گیرد جان! مدام.
می بالد، رگ به رگ در نَفْسِ استخوانِ نَفَس هایی که می پیمایی و فکری که می تازانی.
بفهمی یا که نه، لباسی است امنْ نَما،
مبارکْ عریانِ هستی ات را می پوشاند به بی حیایی ای از جنس تکراری گیر افتاده به دامِ مرموزْ دایره ای همیشه در تغییر.
ادامگی را می گویم.
محبوسی، خُنَک دم و روان روشن باید، آغوش فکر و خیال گشاید، تکبیر گوید همخوابگی با کورسویْ نورِ خوش آمده از میانِ خفقانْ میله های آلودهْ به دانستن وهم را.
عریان نوزادی زاید نورزاد، آزاده از خیالِ خامْ پدرانْ مادرانی الگو پسند!
بی رنگ از تکبر آینه، باورمند به همتِ پیوسته ی خلقانیت.
درباره ادامگی است
بر هر تصویر...
که هست،
که می سازی،
که می بافی،
بر هر تصویر که زنده اش می کنی؛ زندگی اش میکنی،
به ذهن خود،
یا
ذهن خودشان!
آری، اِدامگی را می گویم.