این مطلب ادامه ای است بر نوشته دوست عزیزمون در این پست:
درد نیست در دل، که بلاست
گلوی بریده را نای ضجه کجاست؟!
نگاه او اگر خسته است
نگاه من... درِ بسته است.
دست های پینه شده
رشته های پنبه شده
......
نمیبینم
نمی توانم که ببینم
نباید که ببینم
زوال نمی شناسم
قهر را دشمنم
خاموشی را بر شکنم
........
تو برای نان شب جنگیدی
من برای قصه ات.....
من اما برای غصه ات.... " زنده " می مانم
دست هایم را پذیرا باش
تا با سربازهای سر برآورده از خاک سرد روی عزیزانت،
چال کنیم این شوم لشگر زوال و قهر و خاموشی را
تا دگر بار
کنار چشمه سار زیبایِ بودن
با هم " نانی " به کف آریم و به لذت بخوریم
- آتش -
از خانم سعیده بابت ایده ی اولیه این پست تشکر میکنم.