دروغی در کار نیست، یعنی هست، ولی نه اونجوری که خیلیامون فکر میکنیم .
نمیدونست کجا و چجوری؛ ولی سال ها بود که در انتظار دیدن کسی به سر می برد.
اینا رو خودش برای من تعریف میکرد.
یه روزی اما، اون دور دورا.. روی تپه هاااا، برس نرس هم آغوشی خورشید و کوه ها، ی حجم سفید دید.
ی گرگ.
از خوشحالی چند بار صداش کرد. با صدای بلند، خیلی خیلییی بلند. بلند به قدر آسمونی که دلش برای دست های ما تنگ شده.
به نیت خودش بالاخره پیداش شده بود و به نیت خودشون بلا اومده بزنه به مال و اموال جان و ناموس! بعد که میومدن می دیدن خبری نیست، لااقل از جنس خبرهایی که خودشون می شناختند و می ساختند، پرسیده نپرسیده تا میومد حرف بزنه، میریختن سرش و مثل نمدِ بگیر نگیر، لگدمالش میکردن تا تیشه زده باشند به ریشه دروغ و حمایت حداکثری کنند از راستگویی!
چند بار دیگه هم این قضیه تکرار شد.
جلوی چشمای خودم هم پیمان شدن که اینبار دیگه نیان سراغش، که این بار گول نخورن، که اینبار زرنگ باشند. و عجیییب این بار سر پیمان موندند این مردم، عجیییب.
آره رفیق قدیمی. رفتنت همه رو خوشحال کرد.
اون ها رو! چون فکر میکردن از دستت راحت شده اند.
خودت رو! که هم زبون و هم دلت رو پیدا کردی.
گرگ سفید رو! که ی عمر دنبالت بود.
و من رو... که دیدن خوشحالیت خوشحالم میکنه. برای همیشه.
من همون درختی ام که زیر سایه ام میومدی و نشسته ننشسته با گوسفندات حرف میزدی و من از عشق توی حرفات، بال و پر برگ هام فراخ تر میشد.
من همونم که هزاران چشم سرگشته در بادم شما دو تا رو تا منتهای دیدن، دنبال کرد.
میبخشید که سیبی نداشتم بندازم روی سرت، که شاید معروف شی، شاید چیزی کشف بشه که دیگه بعدش کسی نتونه بیشتر از یکی دو متر با پاهای خودش از روی زمین بپره! چون همیشه ی چیزی می کشیدش به قعر جدول هستی.
آره...
دروغی در کار بود.
دروغی که ساختند تا بگند تو رو گرگ درید.
دروغی که ساختند تا کسی نگه چرا به حرفاش گوش سر هم ندادید؛ گوش دل که بماند.
در کوی تو معروفم و از روی تو محروم * گرگ دهن آلوده یوسف ندریده
ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند * افسانه مجنون به لیلی نرسیده
- غزل 494 دیوان اشعار سعدی
در شهر یکی کس را هشیار نمیبینم * هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه
از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد * در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه
گفتم که رفیقی کن با من که منم خویشت * گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه
من بیدل و دستارم در خانه خمارم * یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه
- مولوی