رضا
رضا
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

گفتگوهای خودمانی 6

اون: امروز تولدمه

من: به مردن فکر میکنی؟

اون: آره

من: ترس و دلبستگی؟

اون: گاهی آره، گاهی نه؛ گاهی از این ریشه است، گاهی هم سکوی پرتابمه

من: فکر کنم تو همین روزا بمیرم

اون:

آدم باس هی خودشو بُکُشه، هی خودشو چال کنه؛ هی خودشو از نو به دنیا بیاره و بزرگ کنه، هی و هی و هی؛
تا اونجا که دیگه آدم، آدم نباشه.

من: پس مبارکمه؟!

اون: مبارک شمایید!


ستاره ها خورشید رو به درون خودشون میکشیدند



بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید در این عشق چو مردید همه روح پذیرید

بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید کز این خاک برآیید سماوات بگیرید

بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید

یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید

بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید

بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید چو زین ابر برآیید همه بَدرِ مُنیرید

خموشید خموشید خموشی دم مرگست هم از زندگیست اینک ز خاموش نفیرید

-غزلیات مولوی شماره 636



پست های قبلی مرتبط

https://vrgl.ir/C501l
https://vrgl.ir/Xzbze
https://vrgl.ir/rV3pI
https://vrgl.ir/JwR27
https://vrgl.ir/hUH6G


پ.ن: کلیت این مکالمه با تغییراتی، در صحبتی که با دوست عزیزی داشتیم متولد شد.


تولدمرگآگاهیعشقزندگی
آتشی است.... مشتاق خاموشی در آغوشت roshanaa@yandex.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید