اون: امروز تولدمه
من: به مردن فکر میکنی؟
اون: آره
من: ترس و دلبستگی؟
اون: گاهی آره، گاهی نه؛ گاهی از این ریشه است، گاهی هم سکوی پرتابمه
من: فکر کنم تو همین روزا بمیرم
اون:
آدم باس هی خودشو بُکُشه، هی خودشو چال کنه؛ هی خودشو از نو به دنیا بیاره و بزرگ کنه، هی و هی و هی؛
تا اونجا که دیگه آدم، آدم نباشه.
من: پس مبارکمه؟!
اون: مبارک شمایید!
ستاره ها خورشید رو به درون خودشون میکشیدند
بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید در این عشق چو مردید همه روح پذیرید
بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید کز این خاک برآیید سماوات بگیرید
بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید
یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید
بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید چو زین ابر برآیید همه بَدرِ مُنیرید
خموشید خموشید خموشی دم مرگست هم از زندگیست اینک ز خاموش نفیرید
-غزلیات مولوی شماره 636
پست های قبلی مرتبط
پ.ن: کلیت این مکالمه با تغییراتی، در صحبتی که با دوست عزیزی داشتیم متولد شد.