یه وقتی بزار سر به خودت بزن، فقط یواش بزن که نشکنه کاسه چینی تنهایی ات ی وقت بچه سوسول!
گاهی هم لازم شد، ی جوری بزن و بیار پایین دک و پوز قیافه غرور بی جاتو... یادت بیاد چی بودی و چی ممکنه بشی و یادت بیاد که دنیای به این گندگی، هیچی نیستی.. هیچی... حتی وزوز مگس!
ی وقتی بزار، خودتو دعوت کن به ی دمنوش! ترکیبی از خلوص وفکر و صداقت و شهامت و جسارت و محاسبه! از هر کدوم به میزان لازم. رو در رو بشین زل بزن بغ بشو تو چشم خودت، بزار خودت از خودت بپرسه چه مرگته؟ تو هم بگی: درد دوری! بگه: عاشق شدی خره؟ بگی: نع! خودمو گم کردم؛ از خودم دورم، دلتنگ خودمم. بیا بشینیم درد و دل کنیم با هم
ی وقتی بزار، دست خودتو بگیر و یک تایی برین ته دره پر از درخت های سوال و بوته های عجیب حیات؛ جایی که هیچ گشت ارشادی نباشه و لخت و عریون بغل تو بغل خودت کوچه پس کوچه های ذهنت رو تماشا کن و شگفت زده بشو از بی مرزی این خود دوتاییت.
ی وقتی بزار، سرتو بزار رو شونت! دستتو بکش رو چونه ات! ی ماچ بکن از گونه ات!... نه دیگه جلوتر از این نرو.. همین قدر کافیه. پر رو میشی.
ی وقتی بزار چشماتو درویش کن به پنج هزارتا فکر هرزه ی مغزگردی که کارشون صبح تا شب پرسه زدن تو چین و چروک حجم خاکستری تو کله ات اند..... تا کم کم شاید ببینی زیر این خاکستر هزاران چروکی 1500 گرمی احیانا چه گنجی پیدا شده؟ البته به شرطی که اژدهایی رووش چمبره نزده باشه آتیشت بزنه و یا با بریدن سیم وسط سرت، گوشات نیفته!
ی وقتی بزار ، برو تو رینگ رو در روی خودت، 5 راند پشت سر هم دهنتو سرویس کن... ی جوری که روزگار هم با همه ی زورش هنوز نتونسته اینجوری سرویست کنه.
بعد از مسابقه، ی دسته گل نرگس یا مریم خوشبو میگیری، خوشتیپ میکنی، عطر زده مثل جنتلمن ها، خود لت و پار بیچاره و درب و داغونت رو دعوت میکنی به کافی شاپ به صرف نگاه و بوسه و لبحند و دوستی.
ی وقتی بزار، بعد از همه ی این ها، به صلح برس....
خودت با خودت...
که صلح تو با تو، صلح جهان است...
ی وقتی بزار.