ویرگول
ورودثبت نام
fateme sarajian
fateme sarajian
fateme sarajian
fateme sarajian
خواندن ۲ دقیقه·۲ روز پیش

تمام تو مال من.

من تمام دخترم را برای خودم ‌میخواستم

او آیینه ی درونی من بود

او‌ تمام شکسته ‌های درونم را در خودش جای داده بود؛

او کسی بود که با هر خنده‌اش مرا یاد تمام اشک‌هایم می‌انداخت.

وقتی او را باردار بودم،

زیر لب از خدا می‌خواستم پسر باشد.

پسر باشد که مجبور نباشم دنیای لطیف و ظریفش را ببینم و هر آن فرو بریزم.

دعا دعا میکردم پسر باشد که بزرگ شود و برای خودش مردی شود و زنی را تصاحب کند و من کیف کنم.

نمی‌خواستم دختری داشته باشم که تصاحب شود.

یا قلبش را بشکنند و ضعفش را ببینم.

حتی تصورش هم آب‌زرده به حلقم می‌آورد.

اما بالاخره روز‌موعود فرا رسید و دکتر با لبخند گفت که او دختر است!

انگار جنین درون شکمم نیز،

مثل من شوکه شد و به خودش لرزید.

شاید او هم نمی‌خواست دختر باشد.

اما دنیا بر طبق خواسته های ما نیست

از افکار‌و دعاهای درونم شرمسار بودم اما چاره ای نبود.

به دنیا که آمد وقتی با خونابه ها روی سینه‌ام گذاشتنش، فقط اشک ریختم.

تمام قلبم برای او می‌تپید و در عین حال حسِ بیزاری در درونم می‌جهید،

که عذاب وجدانم را هزاران برابر میکرد.

سه سال که داشت شیرین می‌خندید و وقتی موهایش را می‌بستم قایمکی اشک می‌ریختم.

انگار به تصور تمام دردهایی که متصور او خواهند شد من درد می‌کشیدم.

برای آینده‌ای که نیامده بود عزاداری می‌کردم.

این حالِ افسرده تا پنج سالگی او ادامه داشت؛

و زمانی که به مهد فرستادمش کمی ارام تر شدم.

چون دلبری هایش را کمتر می‌دیدم و

می‌توانستم بیشتر بخوابم و خودم را با کارهای زنانه مثل اشپزی‌و گل‌دوزی، بافتنی‌ سرگرم کنم و همه را با خشم انجام می‌دادم و از دور زنی شاداب و پرانرژی دیده می‌شدم.

دخترمن...

دخترمن...

دخترمن حق ندارد ضعیف باشد!

نباید جز من برای کسی دیگر باشد.

خودم همه ی او خواهم بود که نیازی به هیچ مرد و زنی نداشته باشد.

باید تمام تلاشم را کنم او فقط مال من باشد.

افکار وسوسه انگیزی به سرم میزد.

مثلا اینکه دائم در‌گوشش بخوانم:

« کسی جز من تو را نمی‌خواهد و یا هیچکس به اندازه من به او عشق نخواهد ورزید.»

اما همه ی اینها را درونم خفه میکنم و اجازه میدهم به روند طبیعی خودش رشد کند

روانشناسیرمانفلسفه
۱
۰
fateme sarajian
fateme sarajian
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید