
نمیدانم چند داستان کوتاه در جهان هست که بتواند در چهار صفحه مشقت انسان را چنان گیرا و مختصر لقمه کند و در دهان مخاطب بگذارد که این داستان چنان کرده. اگر که تعداد این داستانها زیاد است که خوشا به حال ما!
داستان با یک و یک شروع میشود. یک مرد و یک زن. مرد راوی شروع به توصیف زنی میکند که عاشق اگر نه ولی مجذوب او شده. طبق معمول از ویژگیهای جسمانی مطلوب او شروع میشود و میرسد به ویژگی کمتر جذاب محبوب. زن و مردی در پاریس که از دو پنجرهٔ آپارتمانهایشان با هم ارتباط میگیرند. ارتباط به صمیمیت میرسد و مرد ناگهانی رابطه را به تعلیق در میآورد. در آخر سر هم دخترک خودش را به کام مرگ میفرستد تا باورهای ما و راوی را به چالش بکشد. راویای که همچنان پس از نقل این ماجرا هنوز اودت، دختر محبوبش را لجباز و بچهسان توصیف میکند.
داستان از زبان محدودیتهای راوی اول شخص نقل میشود و به ناچار ما هم تا انتهای داستان شریک تعصبات او میشویم. اما در پایان، با نامهٔ دختر تمام این تعصبات، وانگهی، نقش برآب میشود. راوی دختر را از دور اولاً تماشا میکرده، از طریق پنجره و بعد هم شیفتهٔ تماشای لحظاتی بوده که او خواب بوده. میزان تعامل آنها به زبان راوی خیلی کم و سطحی مینموده. تمام توصیفات ابتدایی داستان به نفع فاصله داشتن راوی از محبوبش است. گویی که همیشه پردهای میان ارتباط واقعی بین آن دو وجود داشته.
حتی وقتی که پردهها کنار میرود، باز راوی دخترک را سرد و بیاعتنا میخواند با این حال که دخترک همراه و شریک لحظات او بوده. او از زندگیاش نزد پسر میگفته، بیرون میرفتهاند، کنار هم وقت میگذراندند ولی نزد مرد آنها فقط در حال سپری کردن اوقات خود بودند تا ساعتی بگذرد. انگار که هر دو مشغول به مصرف زمان بودهاند، مستاجرانی که زمان هم را اجاره کردهاند.
اما با هجرت مرد به لندن و فاصله گرفتن او، نامهٔ دخترک افشاگر احساساتش میشود. افشاگر حقایقی که راوی به ما نگفته بود. او اودت را دختری کمحرف و بیاعتنا تلقی میکرد حال آن که دخترک هر روز روبهروی پنجرهٔ خالی مرد مینشیند و به یاد او قطعه والسی را مینوازد. عکسی که با هم گرفتهاند را روی میز نگهداشته و در ضمن در مورد این مرد، جمشید، با دوستش حرف زده. در ضمن میفهمیم که جمشید وعدههایی هم به اودت داده بوده. حالا که همهٔ اینها یکشبه دود شده رفته هوا، دخترک مضحکهٔ مردم شده. اینجاست که ما با صدای حذف شدهٔ دخترک مواجهه میشویم. و در مییابیم که تفسیر راوی از حالات دخترک چقدر دور از واقعیت بوده. گویی که اصلا با او در تماس و ارتباط نزدیک نبوده است.
در این داستان از آهنگ والسی به نام گریز ری صحبت میشود که اهمیتش در جمعی بودن رقص است. آهنگ والس را برای مجالس رقص مینوازند و این دو نفر نه تنها مانند دو رقصنده هرگز به ساز هم نرقصیدند بلکه بسیار ناهماهنگ و ناکوک هم بودند. چرا که مرد قادر به برقراری ارتباط عمیق با دخترک نبود.
در آخر راوی پس از بازگشت به پاریس، خانهٔ خالی اودت را میبیند که برای اجاره گذاشته شده است. از یک و یک رسیدیم به یک. واقعیتی انکار نشدنی که مرد حتی در حضور اودت هم یک بودن خودش را کنار نگذاشت. داستان با عبارت سهمگین « خانهٔ اجارهای» تمام میشود. روابط اجارهای برای گذران اوقات اجارهای. جایی که آدمها از اصالت و ارتباط واقعی به دور هستند. به نظر شما چه چیزی آدم را از عمق به سطح میآورد؟
داستان را میتوانید از کانال تلگرام من دانلود و مطالعه کنید.
د