رضاعیدیان
رضاعیدیان
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

کافه عشاق

نیمه شبی تاریک، مهتاب کنج آسمون شهر نقش بسته بود و تو در میان غم ها از پشت پنجره اتاقت نظاره گر ستاره ها بودی و دود سیگاری که از ته گلویت

تراوش میشد

من درگوشه ایی دیگر،امابه تماشای عکس هایت نشسته بودم و بوسه بر قامتت میزدم

چشمان فروبسته ی من،وبغضی مه آلود که میان خاطراتت گم کردم

من را دعوت کن به همان کافه عشاق

بوی خوش تنت

میز چوبی و نگاه مستت

چانه پر حرفت

لبخند شیرینت

آن قفسه کتاب ها

موهای پریشانت

دستان نوازشگرت

و چشمان من ک غرق در تو ...

بیا و خاکستر دود سیگارت را مهمان ما کن

من روبروی تو می توانم تمام شعر های ناگفته دنیا را یک جا بگوییم

دریغا که صندلی روبرو خالیست‌...


کافهعشاقچانهدلتنگیخاطرات
و خدایی که ناخدای کشتی عالم ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید