نیمه شبی تاریک، مهتاب کنج آسمون شهر نقش بسته بود و تو در میان غم ها از پشت پنجره اتاقت نظاره گر ستاره ها بودی و دود سیگاری که از ته گلویت
تراوش میشد
من درگوشه ایی دیگر،امابه تماشای عکس هایت نشسته بودم و بوسه بر قامتت میزدم
چشمان فروبسته ی من،وبغضی مه آلود که میان خاطراتت گم کردم
من را دعوت کن به همان کافه عشاق
بوی خوش تنت
میز چوبی و نگاه مستت
چانه پر حرفت
لبخند شیرینت
آن قفسه کتاب ها
موهای پریشانت
دستان نوازشگرت
و چشمان من ک غرق در تو ...
بیا و خاکستر دود سیگارت را مهمان ما کن
من روبروی تو می توانم تمام شعر های ناگفته دنیا را یک جا بگوییم
دریغا که صندلی روبرو خالیست...