قسمت اول
سال ۱۳۹۶ اردیبهشت ماه
پارت اول💜
سلام به همه دوستای قشنگم 🫡
این داستان کاملا واقعی هست و راوی داره👌
تو بوستان دانشگاه زیر سایه درخت نشسته بودم منتظر شروع کلاسم بودم
هوای دلپذیر بهاری رو تو ریه هام بردم☺️
گوشیم رو پام ویبره رفت محلی ندادم چون منتظر پیامی نبودم و خیلی هم اهل دنیای مجازی نبودم خودمو سرگرم جزوه هام کردم و مرور جلسه قبل چون یه استاد گیر و عقده ای داشتیم🥴
خیلی طول نکشید که دوستان هم اومدن کنارم و کمی باهم صحبت کردیم و رفتیم سمت دانشکده انقد با ذوق و شوق بودیم کل دانشکده رو پر کردیم با سرو صدای خودمون😁
کلاس شروع شد و نصف کلاس هم طبق معمول با نصیحت استاد گرامی سپری شد و بالاخره تموم شد
رفتیم سلف و بعد ناهار هم رفتیم سر کلاس بعدی🤦
سه تا کلاس پشت سر هم داشتیم اووووف رُسمون کشیده شد و بالاخره برگشتیم خوابگاه خیلی اهل رفاقت عمیق نبودم ولی وقتی پیش بچه ها بودم باهاشون اوکی بودم
همیشه سر چایی دم کردن دعوا بود😅 ولی موقع خوردن همه میپریدن وسط😏
عادت دارم آرایش نه چندان زیادمو سریع پاک میکنم و بعد میرم سراغ بقیه کارام بعد چایی همگی پریدیم رو تختامون و غش کردیم از خستگی طاقت فرسای کلاس های ردیفی 😴😴
دیگه دم دمای غروب بیدار شدم و رفتم سلف خوابگاه شاممون رو بگیرم نوبت من بود ما همه کارمونو با عدالت علی اجرا میکردیم حتی غذا گرفتن😁
زود هم شام میخوردیم و ساعت یازده عزم خواب کردیم
رفتم تو تختم و یکم چرخیدم تو دنیای مجازی تو تلگرام یه پیام با شماره ناشناس داشتم یادم اومد ظهر گوشیم ویبره رفت حتما همین بوده آخه خیلی پیام نداشتم معمولا چنتا گروه بود که سایلنت بودن زیاد سر نمیزدم به گوشیم بازش کردم
سلام خانوم من با اجازتون عکس های پروفایلتونو دیدم خیلی زیبا بود تو دنیای خلوت من جایی برای شناخت ایشون نبود
ادامه دارد...
#داستان
@roman_dream369