درآمدی بر مطالعات همدلی در ادبیات داستانی
سوزان کین
ترجمهی میترا دانشزاد (تورنتو)
با دو پیشفرض شروع میکنم که نباید بحثبرانگیز باشند: اول، علوم انسانی فقط برای پژوهشگران علوم انسانی نیست، برای همهی انسانها و تا حدی دیگر موجودات زنده است. دوم، همدلی یکی از راههایی است که موجودات زنده امور بیناذهنی خود را تجربه و بیان میکنند. از آنجا که تمرکز ما بر مشارکت علوم انسانی است و موضوع من موضوع بسیار محدودتر ادبیات و همدلی است، این دو پیشفرض را برای مدتی کنار میگذارم. اما شما قبلاً متوجه شدهاید که برچسب زدن به آنها به عنوان غیربحثبرانگیز به این معنا نیست که ما به هیچ وجه به تحقق آنها در دنیای واقعی نزدیک شدهایم. برای یک بیان عملی از وضعیت موجود، ممکن است خوب باشد که تصدیق کنیم که اگرچه علوم انسانی برای همهی انسانها و به طور گستردهتر برای دیگر موجودات زنده است، اما به طور گستردهای به عنوان حوزههای غیرعملی یا نخبهگرایانه از مطالعه درک میشوند، حوزههایی که نیاز به توجه بیشتر دانشجویان، بیشتر محققان یا حتی بیشتر شهروندان ندارند. و همدلی انسانی، که بخشی از ساختار فیزیولوژیکی، شناختی و عاطفی همهي ما است، از یک سو کیفیتی متعالی است که همهي انواع کالاهای اجتماعی مانند شفقت و نوعدوستی، گشودگی به دیدگاههای جایگزین و نگرانی برای دیگران را به آن نسبت میدهیم، و از سوی دیگر موضوع عمیقترین ناامیدیهای ما است، زیرا همدلی به طور مداوم خود را کوتاهمدت، ناکافی در تولید شفقت یا اقدامات نوعدوستانه، و محدود شده توسط فاصله، تفاوت و ناآشنا بودن نشان میدهد. اینها موضوع مطالعهی روانشناسان است.
یک نتیجهگیری وسوسهانگیز، که بسیاری از رؤسای دانشکدهها و مدافعان علوم انسانی آن را تکرار کردهاند، این است که قرار گرفتن در معرض ادبیات تخیلی یا داستانی که همدلی برای موجودات غیرواقعی را برمیانگیزد، ظرفیت همدلی خواننده را برای انسانهای واقعی افزایش میدهد. من بیشتر پانزده سال گذشته را صرف بررسی انتقادی این ادعا کردهام که خواندن رمان منجر به همدلی خوانندگان و به طور خودکار به نوعدوستی در دنیای واقعی منجر میشود. یکی از ویژگیهای مفید آموزش در علوم انسانی، عادت به بررسیهای انتقادی است.
با استفاده از تحقیقات موجود در سه حوزه متمایز روانشناسی، روانشناسی شناختی، رشد و روانشناسی اجتماعی، و کار فلسفی در حوزههای اخلاق و فلسفهي اخلاق و با هیجان ناشی از کشف نورونهای آینهای و پیشنهاد این ایده که انسانها دارای یک ساختار چندراههی مشترک برای بیناذهنیت با دیگران هستند، مطالعات همدلی ادبی از آغاز کوششی بینرشتهای بوده است که در زیباییشناسی روانشناختی آلمانی در اوایل قرن بیستم ریشه دارد، جایی که اصطلاح Einfühlung1 برای اولین بار ظهور کرد. مطالعات همدلی از آن زمان توسط روانشناسان، فیلسوفان، منتقدان هنری و ادبی و در دهههای اخیر توسط دانشمندان علوم اعصاب، گاه در همکاری با پژوهشگران علومانسانی، انجام شده است. این غنای رویکرد بلافاصله چالشهایی را به همراه دارد، که با اصطلاحات مورد استفاده برای برچسب زدن به انواع پدیدههای همدلی شروع میشود، که بسیاری از آنها با تجربیاتی که نظریهپردازان ادبی با تکنیکها، ژانرها و دورههای تاریخی ادبیات مرتبط میدانند، همبستگی دارند. در یک زمینهي ادبی، ورنون لی2رماننویس و ریچارد هارتر فوگل3منتقد شعر (لی از سال ۱۹۱۳ و فوگل از سال ۱۹۴۹) اصطلاح Einfühlung را برای توصیف اعمال و پاسخهای زیباییشناختی تطبیق دادند. اما در دهههای بعد، همدلی ادبی بیشتر با اینهمانی با شخصیت مرتبط شده است، که به عنوان نسخهای از مفهوم نقشپذیری یا دیدگاهپذیری در نظر گرفته میشود. روانشناس دانیل بتسون4 به توصیف و تشریح ویژگیهای اجزای همدلی میپردازد، از جمله آنچه دیگران تحت عناوین همدلی شناختی و دقت همدلی، تقلید حرکتی، سرایت عاطفی و Einfühlung، نظریهي ذهن، دیدگاهپذیری، نقشپذیری، قرار دادن خود در جایگاه پریشانی شخصی دیگر، و اصطلاح قدیمیتر همدردی5مطالعه کردهاند. یک محدودیت در فهرست بتسون، حذف همدلی فانتزی است که شامل پاسخگویی همدلانه به موجودات خیالی، از جمله آفرینشهای ادبی میشود.
همدلی روایی به اشتراک گذاری احساس و دیدگاه ناشی از خواندن، مشاهده، شنیدن یا تصور روایتهایی از وضعیت و شرایط دیگری است.
تعریف من از همدلی روایی را میتوان به عنوان توصیفی از انواع آن بخش گمشدهی همدلی فانتزی در نظر گرفت: همدلی روایی به اشتراک گذاری احساس و دیدگاه ناشی از خواندن، مشاهده، شنیدن یا تصور روایتهایی از وضعیت و شرایط دیگری است. همدلی روایی در زیباییشناسی تولید نقش دارد، زمانی که نویسندگان آن را در شبیهسازی ذهنی تجربه میکنند، در زیباییشناسی دریافت، زمانی که خوانندگان آن را تجربه میکنند، و در شاعرانگی روایی متون، زمانی که استراتژیهای رسمی همدلی روایی را دعوت میکنند. همدلی روایی بر دستههای محدود داستانی، از جمله شخصیتها و چیزها در جهان داستان، موقعیت روایی (که شامل مسائل نقطهي دید، سرعت و مدت زمان میشود) و ویژگیهای جهان داستان مانند تنظیمات، احاطه دارد. تنوع مفاهیم داستانی درگیر نشان میدهد که همدلی روایی نباید به سادگی با اینهمانی با شخصیت برابر باشد. بنابراین اینهمانی با شخصیت ممکن است به همدلی روایی بینجامد، یا به طور متناوب، همدلی خودبهخودی با شخصیت داستانی ممکن است قبل از اینهمانی با شخصیت رخ دهد. اثرات همدلانه روایت توسط منتقدان ادبی، فیلسوفان و روانشناسان نظریهپردازی شدهاند، و از طریق آزمایشهایی در پردازش گفتمان، رویکردهای تجربی به تأثیر روایت و دروننگری ارزیابی شدهاند. متون ادبی که همدلی را برمیانگیزند، از پاسخگویی عاطفی خوانندگان به آفرینشها یا بازنماییهای متنی استفاده میکنند، و این احساسات خوانندگان از تطابق احساسات، دارای اصالتی است که ممکن است از ظرفیت عصبی انسان برای بیناذهنیت مشترک میان افراد واقعی ناشی شود. نویسندگانی که امیدوارند همدلی را برانگیزند، از طریق استراتژیهای همدلی محدود به مخاطبان مختلف دست مییابند، و عصبشناسان شناختی انواع تکنیکها را برای دعوت از همدلی خوانندگان بررسی میکنند. با این حال، همدلی در زندگی واقعی ممکن است به دلیل تعصبات مداخلهگر کاهش یابد یا حتی حذف شود. تعصب «اینجا و اکنون»، که تمایل به ترجیح دادن کسانی در زمان و مکان به ما نزدیکتر بر کسانی که دور هستند، تعصب شباهت یا آشنایی، که ما را قادر میسازد به راحتی با کسانی که شبیه خودمان هستند یا از قبل میشناسیم ارتباط برقرار کنیم، و کمتر با کسانی که خارج از گروهها یا تجربیات ما هستند، ارتباط برقرار کنیم.
اینکه آیا همدلی در زندگی واقعی برای کسانی که زنده میدانیمشان، به همان شیوه و با همان محدودیتها و مزایای همدلی ادبی عمل میکند، بحثی اساسی در مطالعات همدلی است. در واقع، برخی از یافتههای جنجالی در مورد تأثیر مطالعهی ادبیات بر تواناییهای همدلی خوانندگان، حاصل تحقیقات روانشناختی توسط دانشمندان علوم شناختی است. بنابراین ممکن است مطالعهي دیوید کید6و امانوئل کاستانو7را دیده باشید که نشان میدهد نظریهی ذهن در نتیجهي خواندن ادبیات، اما نه ادبیات عامهپسند، بهبود مییابد. من مشکلات زیادی با این مطالعه دارم که اگر علاقهمند باشید، میتوانیم در مورد آن صحبت کنیم.
برخی از منتقدان ادبی، به ویژه نظریهپردازان ادبی پسااستعماری، مفروضات مربوط به احساسات جهانی انسانی مبتنی بر زیستشناسی را که تفاوتها را پاک میکنند، مورد انتقاد قرار میدهند.
پژوهشگران علوم انسانی همیشه توسط استدلالهای ضمنی در مطالعات علمی متقاعد نمیشوند، و خود همدلی نیز منتقدانی دارد. به عنوان مثال، همانطور که جسی پرینس8فیلسوف پیشنهاد میکند، همدلی برانگیخته شده برای یک فرد یا گروه گاه منجر به پاسخهای ناعادلانه از دیدگاه سودگرایانه میشود، یا ممکن است در یک فرآیند دو مرحلهای به کار رود، جایی که همدلی برای یک گروه درونی سپس راه را برای دشمنی یا حتی بیرحمی غیرانسانیسازی یک گروه بیرونی هموار میکند. برخی از منتقدان ادبی، به ویژه نظریهپردازان ادبی پسااستعماری، مفروضات مربوط به احساسات جهانی انسانی مبتنی بر زیستشناسی را که تفاوتها را پاک میکنند، مورد انتقاد قرار میدهند. ایدهي همدلی مخالفان دیگری هم از حوزه گوناگون دارد، از جمله بحثهای فلسفی در مورد وضعیت احساسات داستانی، که به عنوان پارادوکس احساسات داستانی در فلسفه شناخته میشود، نسبت دادن اثربخشی بیشتر به داستانهای ادبی هنرمندانه در مقابل آنچه بیشتر مردم بیشتر اوقات میخوانند، و این ادعا که همدلی روایی منجر به نوعدوستی، کنشهای اجتماعی و شهروندی خوب جهانی میشود، و این استدلال که همهی اشکال همدلی، از جمله همدلی ادبی، زمانی که همدلی نادرست، همدلی شکستخورده و اضطراب شخصی (که نوعی واکنش همدلانه است که باعث میشود شما از چیزی که باعث احساس میشود دور شوید) مداخله میکنند، بیاثر هستند. و نیز پیامدهای جنسیت و سایر جنبههای هویتهای تقاطعی خوانندگان برای دریافت همدلی روایی استراتژیک از سوی نویسندگان هم از موضوعهایی هستند که مورد بحث و اختلاف بسیار هستند.
روانشناسی قبل از ظهور علوم اعصاب و کشف نورونهای آینهای در اواخر قرن بیستم، تشخیص داده بود که انسانها میتوانند شخصیتهای داستانی را به گونهای احساس کنند که شبیه همدلی انسان با انسانهای واقعی است. در واقع، برخی از نظریههای روانشناسی رشد و اجتماعی همدلی، تأثیر ایدههایی دربارهي رمان به عنوان مدرسهای برای احساسات و اخلاق خوانندگان را نشان میدهند. برخی از این تحقیقات با هدف درک این که چگونه ادبیات در انواع رسانهها از احساسات انسان برای ایجاد تأثیرات استفاده میکند، انجام شدهاند، در حالی که سایر مطالعات تأثیرات تجربیات همدلانهی خواندن یا مشاهده بر وضعیت عاطفی بعدی، تأمل و رفتار سوژهها را بررسی میکنند. همچنین روانشناسان رسانهای پدیدهي غوطهوری در خواندن را که با اصطلاح «انتقال» اشاره میشود، مطالعه کردهاند، پدیدهای که اغلب شامل تجربیات همدلی است. این احساس گم شدن در یک کتاب است.
گنجاندن و تحلیل دادهها از مطالعات تجربی گاه با مقاومت از سوی پژوهشگران علوم انسانی مواجه میشود، به ویژه در پاسخ به گزارشهای سادهلوحانه، اغراقآمیز یا نادرست از تحقیقات علوم اعصاب در مورد همدلی توسط غیرمتخصصان علوم اعصاب. برای رفع این نگرانی، محققان ادبی و سایرعلومانسانیها باید گزارشهای دست دوم در مطبوعات عمومی را با دقت بررسی کنند و هر کوششی را برای خواندن مقالات اصلی، بررسی روششناسی آنها، از جمله ترکیب گروه سوژههای تحقیق و توجه به اندازهی اثرات اندازهگیری شده، انجام دهند. در حالت ایدهآل، ارزیابی انتقادی تحقیقات علوم اعصاب در مورد خواندن ادبیات باید و باید در هر دو جهت جریان یابد. برخی از واکنشهای منفی به آنچه گاهی به عنوان بینرشتهای نادرست یا اشتباه توصیف میشود، زمانی به وجود میآید که نظریهپردازیهای تکاملی زیستشناسان و روانشناسان به مطالعات ادبی اعمال میشود، گویی ژانرها، سبکها و تکنیکهای ادبی تحت انتخاب طبیعی قرار دارند. در اینجا، محققان ادبی باید با این نظریهها با شکگرایی و مهارتهای خوانش دقیق که از ویژگیهای آموزش انتقادی ادبی هستند، درگیر شوند. شاید قانعکنندهترین نسخه این انتقاد از رالف ساوارزی9باشد، که خواستار یک نورو-کوزموپولیتانیسم است و هشدار میدهد که تجربه نوروتیپیکال را به عنوان نسخهی پیشفرض تجربهی انسان در نظر نگیریم. هشدارهای ساوارزی توسط دستورالعملهای تشخیص پزشکی که شامل کمبود همدلی به عنوان ویژگی اوتیسم و سندرم آسپرگر است، برانگیخته شده است. ساوارزی پیشنهاد میکند، و تحقیقات اخیر از آن حمایت میکند، که اگر کسی زحمت تحقیق و پرسش را به خود هموار کند ممکن است در واقع یک همدلی بیشازحد نزدیک به پریشانی شخصی، به جای کمبود همدلی، به عنوان تجربه سوژههای اوتیستیک کشف شود. بنابراین در حالی که کارهای عالی برای توسعه درک مکانیسمهای فیزیکی زیربنایی و بستر عصبی همدلی انجام شده است، دانشمندان علوم اعصاب، علوم شناختی و روانشناسان انتظار تغییرات و ناهمخوانیهایی در پاسخهای فیزیولوژیکی همدلی (نوعی که میتوانید از ضربان قلب و عرق کف دست اندازهگیری کنید، و همچنین از تصاویر مغزی پیشنهادی از جریان خون در مناطق کلیدی مغز) و همچنین در تجربهی آگاهانهي سوژههای تحقیق (که با پرسش از آنها یا مشاهده آنها در یک محیط آزمایشی به دست میآید) دارند. از آنجایی که تجربهی فردی یک شخص از همدلی، واقعی یا ادبی، نیازمند هم شناخت و هم عاطفهی انسان است، دانش فزاینده در مورد چگونگی تعامل تفکر و احساس در پاسخهای ما به دیگرانِ واقعی و خیالی باید برای نظریهپردازی در مورد همدلی مرتبط باشد.
ژانر رمان احساساتی که در دورهای از تغییرات اجتماعی محبوبیت داشت، به عنوان مدرسهای برای احساسات، همدلی و رمان درک شده است. بحث بین احساسگرایان اخلاقی و منتقدانشان در مورد اثربخشی همدلی ادبی به عنوان محرکی برای اخلاق یا هدر دادن احساسات بر روی موجودات غیرواقعی، بارها از قرن هجدهم تا کنون بازسازی شده است. برخی از نکتههای آن بحث هنوز هم در تحقیقات و مطالعات همدلی امروز را به کار میآید. با این حال، قبل از پرداختن به این که تجربهي همدلی روایی ممکن است برای کسانی که آن را احساس میکنند چه نتیجهای داشته باشد، یک بحث فلسفی اساسیتر در مورد وضعیت احساسات داستانی باید در نظر گرفته شود. فیلسوفان احساسات برانگیخته شده توسط خواندن، مشاهده یا شنیدن روایتهای داستانی را تحت عبارت «پارادوکس احساسات داستانی» به گونهای که مستقیماً به مطالعات همدلی مرتبط است، مورد بحث قرار میدهند. این بحث حول این محور است که آیا ممکن است در پاسخ به یک شخصیت یا رویداد داستانی احساسات واقعی داشته باشیم، حتی زمانی که خوانندگان از داستانی بودن متن آگاه هستند. خوانندگان برای و با شخصیتها احساس میکنند و در رویدادهای روایت شده درگیر میشوند. چرا خوانندگانی که میدانند یک اثر داستانی است، احساساتی را تجربه میکنند که آنها را واقعی میدانند؟ سه گزاره این پارادوکس را خلاصه میکند: اول، برخی از مردم گاهی احساساتی نسبت به شخصیتها یا موقعیتهایی که آنها را داستانی میدانند، تجربه میکنند. دوم، هر فردی تنها در صورتی احساسی را تجربه میکند که معتقد باشد موضوع احساسات او هم وجود دارد و هم حداقل برخی از ویژگیهای القاکنندهي احساسات خاص آن احساس را نشان میدهد. سوم، هیچ احساسکنندهای که موضوع احساسات خود را داستانی میداند، معتقد نیست که موضوع احساسات او وجود دارد و هیچ یک از ویژگیهای القاکنندهي احساسات را نشان میدهد. بنابراین ما احساساتی نسبت به داستان داریم، اما نمیتوانیم داشته باشیم، زیرا همدلی روایی به احساس اشتراک احساس یا ادغام عاطفی بستگی دارد. به نوعی، داستانهایی که آن را برمیانگیزند، موقتاً بر موانع عدم وجود و غیرمنطقی بودن غلبه میکنند. اگرچه ساموئل جانسون در سال ۱۷۶۵ مشاهده کرد که تقلیدها درد یا لذت تولید میکنند، نه به این دلیل که با واقعیتها اشتباه گرفته میشوند، بلکه به این دلیل که واقعیتها را به ذهن میآورند. جانسون در مورد تأثیر عاطفی نمایشنامهها پیشنهاد کرد که آنچه در نمایشنامه ما را میرنجاند یا قلب ما را به درد میآورد این نیست که بدیهای پیش روی ما بدیهای واقعی هستند، بلکه این است که آنها بدیهایی هستند که ممکن است خودمان در معرض آنها قرار بگیریم. اگر هرگونه اشتباهی وجود داشته باشد، این نیست که ما بازیگران را در آن موقعیت تصور میکنیم، بلکه این است که برای لحظهای خودمان را بدبخت تصور میکنیم. لذت تراژدی از آگاهی ما از داستان ناشی میشود. اگر فکر میکردیم قتلها و خیانتها واقعی هستند، دیگر خوشایند نبودند.
کندال والتون استدلال میکند که خوانندگان و بینندگان غیرمنطقی نیستند، آنها در حال بازی وانمود هستند، اما احساسات برانگیخته شده توسط داستان برای والتون فقط شبهاحساسات هستند، احساساتی وانمود شده که در یک بازی وانمودی برانگیخته میشوند نه احساسات واقعی که در گزاره اول به آنها اشاره شد. توضیح تجربیات عاطفی سریع و به ظاهر غیرارادی همدلی روایی که در حین خواندن یا مشاهده متون ادبی رخ میدهند، با نظریههای وانمود دشوار است. با این حال، نظریهپردازان فکری فلسفی استدلال میکنند که افکار بدون باور و واقعیت موجودات داستانی همچنان میتوانند پاسخهای عاطفی از خوانندگان را برانگیزند، که گزاره دوم را توضیح میدهد و از گزارهی سوم حمایت میکند که هیچ احساسکنندهای که موضوع احساسات خود را داستانی میداند، معتقد نیست که موضوع احساسات او وجود دارد و هیچ یک از ویژگیهای القاکنندهي احساسات را نشان میدهد. روانشناسان ریچارد گریک10و دیوید رپ11در تحقیقات خود در مورد مکانیسمهای تأثیر روایت، از نظریه بالا حمایت میکنند. گریک و رپ در مقابل دیدگاه معروف سمیوئل کولریج12که خوانندگان باید به طور داوطلبانه ناباوری را معلق کنند تا ایمان شاعرانه و سایههای تخیل را به دست آورند، استدلال میکنند که خوانندگان باید به طور فعال برای ناباوری به واقعیت روایتهای تأثیرگذار بکوشند. به گفتهي آنها خوانندگان معمولاً اطلاعات روایی را به عنوان ادامهی اطلاعات به دست آمده از تجربیات واقعی دریافت میکنند. ما باید به طور آگاهانه بکوشیم تا روایتهای داستانی را به عنوان داستانی در نظر بگیریم، به ویژه در حالی که آنها را تجربه میکنیم. ژستهای فراداستانی که قاب را میشکنند و خوانندگان را به داستانی بودن متن یادآوری میکنند، با این عادت خوانندگان بازی میکنند. اد تان13، روانشناس رسانهای نشان داده است که بینندگان فیلم ممکن است همان پاسخهای عاطفی را تجربه کنند که شاهدان، صرف نظر از داستانی بودن، تجربه میکنند.
ظریههای شبیهسازی پیشنهاد میکنند که انسانها از طریق مدلسازی ذهنی تجربیات دیگران را شبیهسازی میکنند تا به درک افکار و احساسات آنها برسند. این فرآیند میتواند بسیار سریع، مانند خواندن حالات چهره و بدون کوشش آگاهانه، اتفاق بیفتد.
فیلسوفان، دانشمندان علوم شناختی و روان شناسان هنوز در مورد این که آیا نظریهی شبیهسازی قانعکنندهترین توضیح را در مورد چگونگی اشتراک و درک حالتهای ذهنی دیگران از طریق ذهنخوانی ارائه میدهد، بحث میکنند. ذهنخوانی به معنای حدس زدن بسیار خوب و نسبتاً دقیق از آنچه در ذهن دیگری میگذرد، است. این نظریه بیان میکند که سوژههای انسانی به عنوان کودک نظریههایی در مورد چگونگی و چرایی رفتار دیگران توسعه میدهند. آنها این باورهای روانشناسی عامیانه را که از طریق مشاهده توسعه دادهاند، در تفسیر رفتارهای دیگران به کار میگیرند. این نظریه میتواند برخی پاسخهای ذاتی را در خود جای دهد، اما بر تشکیل، آزمایش و بازنگری نظریهها به عنوان بخشی از یک فرآیند شناختی، از جمله نظریههای ذهن دیگران، تأکید میکند. نظریههای شبیهسازی پیشنهاد میکنند که انسانها از طریق مدلسازی ذهنی تجربیات دیگران را شبیهسازی میکنند تا به درک افکار و احساسات آنها برسند. این فرآیند میتواند بسیار سریع، مانند خواندن حالات چهره و بدون کوشش آگاهانه، اتفاق بیفتد. اعتبار نظریه شبیهسازی با کشف نورونهای آینهای تقویت شده است، که به نوبهی خود وجود یک مکانیسم فیزیولوژیک برای یک ساختار چندراههی مشترک برای بیناذهنیت را پیشنهاد میکند. نظریهي شبیهسازی رفتار همدلانه را در مرکز فرآیندهای خود قرار میدهد، که منجر به نقشپذیری یا پذیری میشود. اگرچه هر یک از این مکاتب فکری نمایندهي گروههایی از نظریهها هستند که برخی از پیروان آنها به شدت تفسیرهای طرف مقابل را رد میکنند، عقل سلیم نشان میدهد که همدلی یک سوژهي فردی ممکن است تا حدی توسط شبیهسازیهای ذهنی خودکار هدایت شود و توسط نظریههای عامیانه یا ایدههای ناشی از مشاهده در مورد چگونگی رفتار دیگران حمایت شود. به عبارت دیگر، ما واقعاً مجبور نیستیم انتخاب کنیم، میتوانیم هر دو را داشته باشیم.
وقتی به همدلی ادبی میرسیم، تمایلات هم نویسنده و هم خواننده بر نحوهي ساخت و دریافت ذهنهای دیگر افراد بازنمایی شده تأثیر دارند. جنبههای هویتهای تقاطعی نویسندگان و خوانندگان، به ویژه جنسیت، به عنوان نقشهای مهم در همآفرینی تجربیات همدلی روایی فرض شدهاند. به نظر میرسد که داشتن ویژگی همدلی، افراد را به لذت بردن از داستان مستعد میکند، و در نویسندگان، برای خلق شخصیتها و جهانهای داستانی تاثیرگذارند. با این حال، این مطالعات در مورد همدلی و خواندن داستان همچنین به این نظریه کمک میکنند که خواندن رمان نه تنها به تمرین همدلی خوانندگان کمک میکند، بلکه آن را پرورش میدهد و توسعه میدهد، همانطور که مارتا نوسبام14آن را شهروندی خوب جهانی یا استیون پینکر15آن را گونهای انسانی مهربانتر، صلحآمیزتر یا حداقل کمتر جنایتکار توصیف میکند. بسیاری از خوانندگان احساسات داستانی را به شدت تجربه میکنند، آنها را برای سالها به خاطر میآورند و در برخی موارد به دنبال تکرار آنها از طریق خواندن و مشاهدهي بیشتر هستند. همدلی روایی قطعاً عادت مصرف داستان را تقویت میکند. خوانش من از روانشناسی رشد شخصیت من را متقاعد میکند که خواندن داستان به تنهایی بعید است به طور دائمی ویژگیهای شخصیتی خواننده را تغییر دهد، اما قطعاً قابل اثبات است که تجربیات همدلی روایی میتوانند نگرشها در مورد گروههای بیرونی را تغییر دهند، تعصب را کاهش دهند و به همدردی در دنیای واقعی برای دیگران خارج از کتابها ترجمه شوند. ارتباط بین همدلی محدود و نوعدوستی یا کنشهای اجتماعی باز هم ضعیفتر است. نوعدوستی خود موضوعی بحثبرانگیز در زیستشناسی تکاملی، روانشناسی و فلسفه است، و این که آیا به طور قابل اعتماد توسط احساسات همدلی ناشی از آثار ادبی الهام گرفته میشود یا نه، تنها مشکل اول است. همدلی روایی، مانند همتای واقعی آن، به دلیل برانگیختن همدلی نادرست یا ناقص که احساس دیگری را اشتباه میگیرد، یا همدلی بیاثر که به سادگی متوقف میشود، گاهی به دلیل پاسخ بیش از حد شدید اجتنابی معروف به پریشانی شخصی، مورد انتقاد قرار گرفته است. وقتی همدلی روایی ادغام عاطفی را تحریک میکند، هیچ تضمین اخلاقی وجود ندارد. آثار ادبی میتوانند برای برانگیختن همدلی برای موضوعات اخلاقی مشکوک، مانند برتریطلبان سفیدپوست، تلاش کنند، و اگر اقداماتی از چنین احساساتی ناشی شود، میتواند ضداجتماعی یا حتی نمونهای از آنچه به عنوان نوعدوستی بیمارگونه توصیف شده است، باشد. مکانیسمهای به کار رفته در متون ادبی برای برانگیختن ادغام عاطفی و حتی پاسخهای فیزیولوژیک مشخصهي همدلی روایی میتوانند به همان راحتی که به پروژههای تحسینبرانگیز فضیلت مدنی میانجامند، به اهداف شرورانه نیز ختم شوند. به نظر من، درک چگونگی عملکرد همدلی روایی خارج از انتظار ارزشبار که باید اخلاقاً بهبودبخش باشد، منجر به درک بهتری از هر دو همدلی و تکنیکهای روایی میشود. روایتهایی که همدلی را برمیانگیزند ممکن است غیرداستانی یا داستانی باشند. خوانندگان، شنوندگان و بینندگان این توانایی را دارند که خود را در جهانهای داستانی غرق کنند، در آنها گم شوند، احساس انتقال به آنها کنند، جایی که احساساتی را تجربه میکنند که بیشتر مناسب موقعیتها یا شرایط ساکنان خیالی آن جهانها هستند، و همچنین در گزارشهای غیرداستانی، جایی که حداقل به طور فرضی برای روایتهای واقعی روز حاضر، ممکن است دقت همدلی خود را با افراد واقعی یا منابع همکار یا تأییدکننده بررسی کنند. همدلی، همدردی و تأثیرات مرتبط با تجربهي ادبیات برای بیش از یک قرن نظریهپردازی شدهاند. به عنوان مثال، تأثیرات روایت در شنیدن و در عدم تقارنهای زمانی داستان و گفتمان به عنوان کنجکاوی، غافلگیری و تعلیق شناسایی شدهاند. شعر موزون به تنفس و راه رفتن مرتبط شده است، با تأثیرات فیزیولوژیک بر ضربان قلب و فشار خون. خواندن غوطهورانه نه تنها با پدیدهي گم شدن در یک کتاب، بلکه با هر دو اثر مثبت و منفی بر اخلاق خوانندگان غوطهور مرتبط شده است.
از جهت مخالف، برتولت برشت از هنر نمایشی حمایت کرد که باید به دنبال پاسخ همدلانه به عنوان نتیجه تئاتر توهمآمیز نباشد، بلکه باید به دنبال تأثیر آشناییزدایی یا اثر فاصلهگذاری باشد. در نظریههای مربوط به هر حالت اصلی ادبیات، از جمله اشکال فرامتنی یا ترکیبی مانند روایتهای گرافیکی یا داستانهای فرامتنی، فرضیاتی در مورد خواستههای شناختی و تأثیرات عاطفی بر خوانندگان وجود دارد. مطالعهي تجربی این ادعاها یا فرضیات هنوز در مراحل بسیار اولیه است. کارهای روشنگرانه در مطالعات دقیق علوم اعصاب یا روانعصبشناسی تأثیر تکنیکهای روایی خاص، مانند گفتمان غیرمستقیم آزاد، بر جنبههای تأثیر روایت انجام شده است. دشوارترین انواع مطالعه برای انجام، مطالعات بزرگ با هزاران شرکتکننده و مطالعات طولی هستند که اثرات را در طول زمان اندازهگیری میکنند. مزیت مطالعات بزرگ، به عنوان مثال شامل هزاران دانشآموز دانشگاهی که وارد دانشگاه میشوند و آن را ترک میکنند، توانایی تأیید آرزوهای بلندپروازانهای است که اغلب در نتایج یادگیری دانشآموزان مرتبط با مطالعات ادبی، الزامات تنوع یا حتی مطالعهي علوم انسانی بیان میشود. این نتایج مطلوب اغلب شامل بهبود دیدگاهپذیری و افزایش همدلی است. به طور فرضی، مزیت مطالعات طولی این خواهد بود که درک بهتری از چگونگی تأثیر عادتهای خواندن بر انتخابهای زندگی و حتی نتایج سلامتی در طول عمر به دست آوریم. اگر تجربیات ادبی همدلی به توسعه فضایل مدنی کمک کنند، مطالعات طولی که عناصر گیجکنندهي تجربهي آموزشی و هویت را حذف میکنند، راه طولانی را برای متقاعد کردن شکگرایان، که من نیز جزو آنها هستم، طی خواهند کرد.
امیدوارم روشن کرده باشم که من به آمدوشد دوطرفهي ایدهها بین علوم انسانی و علوم طبیعی و نقش گفتوگوی بینرشتهای در پیشبرد دانش اعتقاد دارم. پژوشگران علوم انسانی میتوانند از دانشمندان علوم اجتماعی و دانشمندان در مورد طراحی آزمایشی یاد بگیرند، و این میتواند به ما کمک کند از ادعاهای اغراقآمیز که بیشتر شبیه بیان ایمان و آرزو هستند تا دانش جدید، اجتناب کنیم. دانشمندان و دانشمندان علوم اجتماعی با علاقه به همدلی از قدردانی دقیق و درک پیچیدگی آثار هنری و پاسخهای زیباییشناختی که محققان ادبی و نظریهپردازان روایت و البته مورخان هنر دارند، بهرهمند میشوند. راه پیش رو، همکاری در میان و بین رشتهها است. بنابراین، تقریباً پانزده سال پیش، به کتابخانه دانشگاهم رفتم و به دنبال یک یا دو کتاب یا مقاله در مورد همدلی به عنوان جنبهای از خواندن بودم، فقط با قصد نوشتن یک پاورقی که تصدیق کند ما در مطالعات ادبی از زمان جورج الیوت که گفت باید تخیل همدردانه خواننده را پرورش دهیم، چه چیزی را بدیهی فرض کردهایم. نه تنها نتوانستم آنچه را که به دنبالش بودم پیدا کنم، بلکه با انبوهی از دیدگاهها و واژگان متضاد در رشتههای همسایهی فلسفه، روانشناسی، اخلاق و زیباییشناسی مواجه شدم. قبل از این که بتوانم به جلو حرکت کنم، مجبور شدم ذهنم را به روشها و سؤالات رشتههای دیگر، از جمله روانشناسی رشد، روانشناسی اجتماعی و علوم اعصاب باز کنم. تلاش برای درک و ارتباط با دیگران در رشتههایی که بسیار دور از پایگاه خانگی من به عنوان یک نظریهپرداز روایت و متخصص رمان انگلیسی بودند، شایستگی آموزش علوم انسانی من را آزمایش کرد. این فرآیند من را متقاعد کرده است که راه پیشِ رو برای علوم انسانی در مشارکت و همکاری نهفته است، نه در دفاع از سنگرها. این به اعتقاد به شایستگی آنچه برای به اشتراک گذاشتن داریم، ارزش سؤالاتی که به دنبال پاسخ به آنها هستیم، زیبایی اشیایی که برای درک آنها تلاش میکنیم، و در فرآیند انتقال درک و خرد به نسل بعدی یادگیرندگان بستگی دارد، که پاسخها و سؤالات جدیدی پیدا خواهند کرد، زیباییشناسی بیگانه را قدردانی خواهند کرد و بر دانش متفاوتی در پژوهش و آموزش خود تأکید خواهند کرد. شاید بزرگترین چالشها برای همدلی زمانی به وجود میآیند که با تغییرات شدیدی مواجه میشویم که زندگی مردم را در طول زمان تغییر میدهند. چگونه میتوانیم شروع به تصور احساسات و تجربیاتی کنیم که فرزندان فرزندان ما در این سیارهي تهدیدشده خواهند داشت، زمانی که نتایج علم ذهن را متحیر میکند؟ داستان وارد میشود تا جهانهایی را بسازد که در آنها میتوانیم از موانع عبور کنیم و راه خود را به سمت درک بیشتر بیابیم. هنرها و علوم انسانی جایگاه خود را در دانشگاهها و جوامع حفظ میکنند، زیرا آنها نه تنها نگهبان، که آهنگران فرهنگ هستند.