سیاهی را دیدم برخلاف گفته های دیگران ترسناک نبود !
طر شده و تک افتاده ، هیچ نگاهی متوجه او نبود در نتیجه وجود خود را فراموش کرده بود !
تعفن وجودش چندش آور و بوی عطر چشم پیر مردانی را میداد که حرمت ریش سفید خود را فراموش کرده و نگاه هیز خود را به سمت دختران کوچک نشانه گرفته اند .
چشمانش به رنگ سقوط بود و خبر از مردانی میداد که در جستجوی آسمان ها خاک را فراموش کرده و ریشه ای مستحکم در زمین نداشتند و چنان در آسمان اوج گرفته بودند که ریشه ی ضعیفشان طاقت نیاورده و سقوطی دردناک را تجربه کرده بودند .
برای لحظه ای اشک دور چشمانم حلقه بست و علی رغم چندش او را به آغوش کشیده و سخت گریستم ، دقیق نمیدانستم چرا اما احساساتی پیچیده را در درون من بیدار کرده بود ! سپس گفتمش چه کنم که به سرنوشت تو مبتلا نشوم ؟
گفت : من سالهاست در زمین زندگی میکنم و دروغ ، قتل ، طمع و حسادت و ... همگی را به خوبی میشناسم ، بخشی از سیاهی وجود خویش را به تو هدیه خواهم داد تا ریشه ی خود را در زمین قوی کنی تا اگر به اوج رسیدی سقوط وحشتناکی تجربه نکنی