مقدمه
کسانی که عاقبت کار خود را در رویا می بینند. و در رویا مثل نونهالانیاند که در جستجوی سرنوشت خویش می رویند، گردش و تغییر زمان را نمی توانند ببینند. چندی پیش که شوق نوشتن در من بسیار بود. این تصویر را دیدم و در خودم حس نوشتن داستانی بلند پیدا شد. نطفه نیک و بد داستان را و سرنوشت انسان ها را که از مرگ می گریختند.
در اساطیر همانگونه که فروهرها به یاری اهورا مزدا می شتابند و نیکی را برمی گزینند. در زمان خود به گیتی می آیند و رسالت خود را به سرانجام می رسانند.
و کسانی که فریب «دیوان و اهریمن» را می خورند بر ضد نیکی درمی آیند و بازی در اساطیر همانطور که می دانیم آغاز می شود. این داستان طنز همانطور که در ذهن من نطفه می بست را بر روی صفحه موبایلم می نوشتم. بی پیرنگ و بی پیرایه. دوست داشتم داستان خودش خودش را بسازد. اما گاهی ایراداتی در این امر هست. بهشت و جهنم و در مقابل آن اهریمن و اهورامزدا را باید چهارچوب هایی باشد که آن موقع به اندیشه من راه نمی یافت و اکنون که می خواهم این داستان رو در ویرگول ارسال کنم در فکر ایجاد چهارچوب و سیستم جادویی برای آن هستم. هرچند مدتی بس طولانی از نوشتن من می گذرد اما سعی در اصلاح و مدیریت این داستان را دارم. فعلا همین داستان را که پیشتر نوشتم را بدون ویرایش بخوانید تا برسیم به شکل داستان و تغییر روایت آن.
قسمت اول دنیای بدون خورشید
جبرئیل با چنان حدتی «تیزی،تندی» اسبش را میتازاند که به سختی میتوانست حرف بزند؛ «ای بابا زنم ولکن نیست، انقدر زنگ میزنه که نمیتونم به کارهام برسم.»
پاشا فرشته دونمرتبهای که دندانهای درشت و سختی داشت گفت: «اون فکر میکنه که شما ممکنه کار احمقانهای بکنید، و من بهش اطمینان دادم کسی به باهوشی شما عمرا خودش رو توی خورشید بندازه.»
جبرئیل سرعتش را کم کرد و گفت: « اون فکر میکنه من ممکنه خودکشی کنم؟»
پاشا که به سختی داشت نفس میکشید با سر تایید کرد و جبرئیل ناگهان ایستاد و چنان قهقهه ای زد که پاشا جا خورد و سپس گفت:« آخه این خورشید دومی اصلا آتیش نداره! یه لامپ بزرگه که کار دوست های اهریمنی خبیثمونه و زیر نظر ادیسون طراحی شده.»
پاشا با تعجب پرسید:«ادیسون! خبیث! دوست؟». بعد با هر کلمه انگار کاسهای در دست داشت، دستانش را بالا و پایین میبرد. « ادیسون با اهریمن چیکار داره!؟ مگه ادیسون قرار نبود بهشت باشه!؟» از اینکه از حرفش اطمینان نداشت جا خورد.
جبرئیل که انگار برایش اهمیتی نداشت و اصلا زمان درستی را برای سربهسر گذاشتن او نمیدانست گفت:«ما فرستادیمش به جهنم.»
- «چطور ممکنه! اون که اینهمه کار ارزشمند انجام داده بود.»
- «درسته که کار ارزشمندی انجام داده اما بهشت جای آدم های بیدین نیست.» سپس لبخندی به پهنای صورت زد و ادامه داد:« ادیسون یک نابغه باهوشه که میتونه از اون اهریمنها مثل اسب کار بکشه. تازه اونها صنعت کارهای ماهری هستن که توی هیچ کجای بهشت پیدا نمیشه.»
-«اونوقت چرا پیدا نمیشه؟ مگه قرار نبود بهشت جای آدمهایی باشه که به خلق خدمت کردن مثل ادیسون.»
-«اهالی بهشت وقتی برای اندیشیدن ندارن، اونها تا جایی که تونستن دعا کردن و برای گناهای نکرده اشکریختن. خدمت به خلق یعنی دعا خواندن و عذاداری کردن، اون کافرها همش درحال عیشونوشند.»
-«خب دانشمندی که هم دعا کرده و هم به علم پرداخته نداریم؟»
-«داریم ولی مثل ادیسون نیستند، اونها فقط میتونن از مخترعین دیگه کپی برداری کنن، البته با کیفیت پایین.»
-«پس چرا با اهریمن همکا....» جبرئیل که حسابی کلافه شده بود حرفش را قطع کرد و گفت:«بسه دیگه چیزی نمیخوام بشنوم، شما فرشته های دونمرتبه چه کاری به این کارها دارید. سرتون توی لاک خودتون باشه.» دلش میخواست با کفشش پاشا را حسابی کتک بزند اما در شأن فرشته عالیمرتبهای مثل جبرئیل نبود.
قسمت دوم دنیای بدون خورشید
.
مطابق دستور های از پیش تعیین شده باید خورشید هر هزارسال یکبار سوختگیری میشد تا تابش و حرارتش را حفظ کند اما کم کاری تیم سوخت رسانی باعث این فاجعه عظیم شده بود. حالا خورشید خاموش بود.
«اونجاست.» پاشا به آنسوی دشت اشاره کرد که دروازه ای طلایی قرار داشت. دروازهای که ممکن بود سرنخی به آنها بدهد.
جبرئیل با اینکه قلبش مملو از احساسات شده بود صدایش در نمیآمد. چشم بر دارایی انسانها دوخته بود. حس میکرد آتشی داغ درون بدنش راه افتاده. مورمورش شد حس اندوه از زمانی که خورشید خاموش شده بود همراهیاش میکرد.
پاشا که به دروازه خیره شده بود گفت: «میدونم بد موقع است فقط کنجکاوم بدونم که چه اتفاقی افتاد؟ چی عوض شد؟.»
جبرئیل شانه بالا انداخت و گفت: « کل موجودات زمین ناپدید شدن.»
پاشا ناباورانه به اطراف نگاهی انداخت و بعد به اسبها اشاره کرد و گفت: «پس اینها چرا هستند؟»
با اشاره دستش اسبها به غباری در باد تبدیل شدند. «اینها فقط توهم هستند»
-«آخه چطور ممکنه؟ ما که دستوری برای حذف یا بردن موجودات نداشتیم؟»
-«نمیدونم به همین خاطره که اومدیم اینجا.»
سکوت مثل موجی آرام بین آنها ایجاد شد و هر دو برای مدتی به دروازه خیره شدند. جبرئیل و پاشا را، برای پیدا کردن اهالی زمین به آنجا فرستاده بودند. اما دریغ از یک سرنخ کوچک، تنها چیزی که آنها پیدا کرده بودند همان دروازه بود.
++++++++++++++
پاشا گفت: «تا به حال چنین چیزی ندیده بودم.» ناباورانه به دروازه چشم دوخته بود که جبرئیل را حیرت زده کرد.
دروازه از دو تکه سنگ حلالی شکل ساخته شده بود که نوشتهای با خط میخی روی آن نگاشته و مدام تغییر میکرد. نوشته چنان تیره بود که نمیشد حدس زد با چه چیزی حک شده بود، انگار تمام سیاهی جهان در آن نوشته فشرده شده بودند. جبرئیل کمی که دقت کرد احساس کرد سیاهی در لبهخط میچرخد.
-« چیکار داری میکنی؟» دستش را در هوا چرخاند و نوشته ای نورانی پدیدار شد و پاشا را از آن خلسه اهریمنی بیرو آورد « میدونستم شما فرشتههای دونپایه نمیتونید در برابر وسوسه های اهریمن مقاومت کنید.» بعد سرش را با تأسف تکان داد.
شب و روز در این باره فکر کرده بود البته نمیتوانست به غیر از این فکر کند. او امیدوار بود بتواند راهی برای پیدا کردن موجودات پیدا کند اما حالا کاملاً امیدش را از دست داده بود. و حالا اهریمن کار خودش را کرده. موجودات در قلمرو او بودند. جبرئیل نمیتوانست وارد قلمروی تاریکی شود. تنها راه ارتباطی او با آنها همان جنهای پر فیسوافاده ای بود که هر از گاهی پشت دیوارهای بهشت پرسه میزدند.
رهام سلطانی