Rojan Khanipour
Rojan Khanipour
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

"غریبه"


از معدود کسانی بود که زمان مرگش را می‌دانست. موهبت بود یا زجری خودخواسته؟ تقدیرش این بود؟ آیا تا قبل از این به تقدیر اعتقادی داشت؟ نمی‌دانست! حالا که کمتر از بیست و چهار ساعت دیگر فرصت نفس کشیدن داشت به این بلندی آمده بود تا طلوع آفتاب آخرین روز زندگی‌اش را نظاره کند. سخت است که نگذارد ذهنش به یک سال قبل برگردد. آن روز آفتابی که هوا به نظر برای پیاده‌روی با یک دوست یا گشت‌و‌گذار در طبیعت عالی می‌رسید. اما او پی گشت‌وگذار نبود. دوست و رفیقی هم نداشت. بازی می‌کرد. مثل هر آخر هفته دیگری. این تنها تفریحش بود که هر آخر هفته به کافه قدیمی و دنج عمو اسمیت بیاید و وقتش را پای میز شطرنج بگذراند، گاهی هم پولی به جیب می‌زد. حالا که فکر می‌کند شاید بهتر بود آن روز را در رخت‌خوابش می‌ماند و به کارهای کسل‌کننده و تکراری فردا و غرغرهای جوزف فکر میکرد یا حتی یک کار خسته‌کننده‌ی دیگر. هر کاری که او را از شرط بندی بر سر جانش _آن هم به خاطر هیجانی که مشتری‌ها به او داده بودند_معاف می‌کرد. آن روز اولین و آخرین باری بود که غریبه را می‌دید. انگار از آسمان پیدایش شده بود تا آنا را به مبارزه بطلبد. قبول کرد و بر سر میز نشست. عمو اسمیت میز شطرنج همیشگی را برایش آورد و طبق معمول مهره‌های سیاه را سمت آنا چید. غریبه گفت که فقط شرطی بازی می‌کند. آنا نیشخند زد:«چه بهتر!». آن‌قدر بازی کردند که جیب‌های آنا خالی شد. نمی‌فهمید چه اتفاقی دارد می‌افتد. کلافه و عصبی نشان می‌داد، برعکس غریبه که آرام و سرسخت می‌نمود. دست آخر را بر سر جانش شرط بست. شاید اگر رولت روسی بازی می‌کردند احتمال قسر در رفتنش بیشتر بود.
تا به خودش آمد؛ کیش و مات! واقعا هم مات مانده بود و به صفحه سیاه و سفید رو به رویش خیره بود. به چشمان رقیبش نگاهی نینداخت و اگر نگاه هم می‌کرد قطعا رحمی در آن نمی‌یافت. بلند شد و از کافه بیرون زد. زندگی‌اش همین بود؟ مدتی انتظار کشید. چرا دنبالش نیامد تا او را بکشد؟ حتما آدرسش را می‌دانست که اینقدر خونسرد بود. به سمت خانه اش رفت و در تمام طول راه به مادرش فکر کرد و به کارهای جوزف که هنوز انجامشان نداده بود. مطمئن نبود بعد از مرگش هم از دست غرغرهایش در امان باشد. واقعا زندگی‌اش را باخته بود؟ کل شب کابوس دید. وقتی هم بیدار می‌شد به راه‌های مختلفی فکر می‌کرد که غریبه ممکن است برای کشتنش انتخاب کند. چندباری هم نبض و فشار خونش را چک کرد، مبادا در نوشیدنی‌اش سم ریخته باشد؟ هرچه بود زیادی به بردش مطمئن به‌نظر می‌رسید.

فردای آن روز عمو اسمیت با پیغامی از "غریبه" دم در خانه اش بود. پیغام عجیبی بود، به آنا گفته بود یک سال به او مهلت می‌دهد تا زندگی کند و اگر توانست در این یک سال کاری متفاوت انجام دهد جانش در امان است. با او قرار گذاشته بود که یک سال بعد در همین کافه به دیدنش بیاید تا بتواند جایزه‌اش را بگیرد. همین لغت “جایزه” نامه را عجیب کرده بود. به زندگی آنا گفته بود "جایزه". آنا هیچوقت در این باره فکر نمی‌کرد. تمام تلاشش پیشرفت در کارهایش بود و هیچوقت فکر نمی‌کرد زندگی‌اش یک هدیه باشد. یک هدیه که حالا داشت از دستش می‌داد. دقیقا مثل همین آخرین طلوع خورشید که با افکار به هم ریخته و بی فایده‌اش، از دستش داده بود.

از همان روزی که نامه را گرفت تا یک هفته به این فکر کرد که چه کار متفاوتی می تواند جانش را نجات دهد، اصلا چقدر متفاوت؟ این طور که به نظر میرسید "غریبه" عادت نداشت واضح حرف بزند. کلافه بود و دور خودش می چرخید. به کارهایش نمی‌رسید. می توانست قسم بخورد جوزف دیگر بیشتر از این نمی‌توانست غر بزند با این حال هر روز سر کارش حاضر می شد. کاری که به نظر خودش سکوی پرتابی می شد برای موفقیت هایش. اما حالا فقط یک سال دیگر وقت داشت که یک هفته اش را به بطالت گذرانده بود. رفته رفته به این نتیجه رسید که کار متفاوتی وجود ندارد که او از پسش بربیاید و آن جا بود که فهمید کمتر از یک سال دیگر زنده است. تلخ بود که سر یک بازی مسخره و شرط‌بندی‌ای که دلیلی جز یک هیجان آنی نداشت، قرار بود بمیرد.

فردای آن اعتراف تلخ با چشمانی ورم کرده و قدم‌های محکم به دفتر کارش رفت. جوزف از او خواست که برای دیر آمدنش توضیح دهد و تنها کاری که آنا کرد این بود که دست برد و از کیفش یک کاغذ مرتب بیرون آورد و به دستش داد. جوزف با چشمانی بی حالت به برگه نگاه کرد و گفت: «استعفا؟هاه! چه بهتر!!» و آنا اصلا ناراحت نشد. چرا باید از دست کسی که برای آخرین بار در عمرش می‌دید ناراحت می‌شد؟ او فقط پشتش را به جوزف کرد و از در دفتر بیرون زد. عجیب نبود که خیابان همیشه شلوغ و خسته‌کننده رو به رویش به نظر زیباتر می‌آمد؟

ادامه دارد...

داستان کوتاهshort storyقصهداستانک
لیسانس ادبیات انگلیسی، عاشق تجربه، داستان‌های کوتاه و نمایشنامه 3> https://yek.link/rojan
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید