اولین باری که میخواستم برم تهران و دقیقا یادمه، یه روز به شروع جشنواره تئاتر فجر مونده بود . ۱۷ ساله بودم و از تمام هنرها زورم فقط به تئاتر رسیده بود و واسه اینکه ثابت کنم "تئاتری" هستم حاضر بودم دست به قتل هم بزنم . کنار همه این ها احمق هم بودم و این خودش یه داستان جداست .
بعد از یک هفته پیاده روی های مداوم روی مغز و اعصاب مامان و بابا، قبول کردن برم تهران، واسه جشنواره، تنها . بابت سیگارایی که میتونستم با خیال راحت بکشم توی پوست خودم نمی گنجیدم .
کوله پشتی و پر از آت و آشغال و چندتا کتاب سنگین کردم . کتابایی که مربوط به دوران خدمت بابا میشد و جلدشون و با روزنامه پوشونده بودم و فقط بخاطر سایزشون میخواستم جلو تالار شهر بگیرم دستم که بله، حاجیتون زیر ۸۰۰ صفحه رو وقت تلف کنی میدونه .
ساعت ۴ عصر رفتم ترمینال، عینک گرد و زدم چشمم و سیگار و گذاشتم گوشه لبم و هندزفری توی گوش . داشتم فکر میکردم قراره یه دختر خوشگل توی اتوبوس کنارم بشینه و قبل اینکه برسیم به کمربندی شهر عاشقم شه . بعدها فهمیدم مادرنزاییده بخوان دختر پسر غریبه کنار هم بنشونن . پس جای دختر خوشگل یه آقای سیبیل کلفت همسفرم شد که سیبیل هم نداشت . حس گوگوش بودن بهم دست داده بود .
وسیله ای نداشتم پس با دیدن اتوبوس سریع پریدم بالا و نگاهی به شماره صندلیم کردم و نشستم . صدای موسیقی و زیاد کردم و کوله پشتی و بغل گرفتم و جیکم درنیومد . هم بخاطر اینکه عاشقم نشدن خورده بود تو پرم و هم یه ترسی ته دلم بود . ترس روبرو شدن با چیزای تازه .
بین راه که اتوبوس نگه داشت بدون توجه به بغل دستیم سریع پریدم پایین و رفتم ترس و نهار قبل از سفر و توی توالت خالی کنم . از ترس اینکه تهران دچار رکود اقتصادی نشم بقیه پولم از نگهبان و پاکبان سرویس بهداشتی گرفتم .
وقت برگشت به اتوبوس بود . آقای بی سیبیل زودتر برگشته بود . نشستم و موزیک و قطع کردم تا باطری گوشی و واسه شرایط اضطراری حفظ کنم و هندزفری و از گوشم جدا کردم . همسفرم که انگار منتظر موقعیت بود تا سر صحبت و با یکی باز کنه سریع گفت:
تنها اومدی؟
یه حس غریبی تموم وجودم و گرفت . معلوم بود تنهام . این چه سوالی بود که این پرسید . میخواست من و امتحان کنه؟ چی باید بگم؟ باید بگم فک و فامیلمون توی اتوبوس پخش شدن؟ ما یه خانواده نینجایی لعنتی هستیم که فقط تو سایه میگردیم؟ اصلا جواب نمیدم . کاش زودتر میرسیدیم . بهتر بود جواب ندم . بحث و عوض کنم . پرسیدم:
خیلی مونده برسیم؟
یکم جاخورد . آره، همینه . برسیم میدم بچه های سنگلج پوستت و بکنن . پدر تئاتر ایران پدرت و دربیاره بیچاره . گفت:
راهی نیومدیم هنوز . فکر کنم نزدیکای ظهر برسیم
ها؟ ظهر؟ این چی میگفت؟ گفتم:
ظهر؟ مگه کلا ۶ ساعت راه نیست؟
خندید . نخندیدم . گفتم پررو میشه . گفت:
۱۷، ۱۸ ساعت راهه . اولین باره میری مشهد؟
اونجا بود که فهمیدم نمیرم تهران .
پی نوشت: دیگه هیچوقت از هندزفری استفاده نکردم و همیشه سعی کردم سریعا سر صحبت و با همه باز کنم