ویرگول
ورودثبت نام
محمد رستم زاد
محمد رستم زاد
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

برادران کم خونی

این داستان پنج تا برادره

حمید، وحید، سعید، سهیلا و مجید

شاید براتون سوال پیش بیاد که سهیلا کیه؟ پدر و مادر عزیز بعد از به ثمر رسوندن سه پسر، سر بچه چهارم از خدا یه دختر خواستن، ولی اشتباهات پزشکی بهشون یه پسر داد. البته این موضوع جلوشون و نگرفت و الحق که باهاش مثل یه دختر برخورد کردن و واسش چیزی کم نذاشتن.

دردسرای زیادی سر سهیلا گریبان گیرشون شد. برای مثال ثبت نام یه پسر توی مدرسه دخترانه همچین کار راحتی نبود. اوایل، مدرسه سهیلا رو مثل یه عضو پیوندی پس می‌زد. ما هم که دیدیم این موضوع هم سهیلا، هم خود ما رو اذیت می‌کنه تصمیم گرفتیم واسه نجات سهیلا هم نشده، واسه نجات خودمون دست به کار شیم. چون همون دوزار پول توجیبی که از پدر بزرگوار می‌گرفتیم هم قطع، و خرج خرید کرم‌های موبر واسه سهیلا می‌شد. البته که خیلی سعی کردیم به مدیر مدرسه بفهمونیم این بچه ذاتا پُر مو هستش ولی زیر بار نمی‌رفت. این شد که به مدت سه ماه، برای نشون دادن اعتراض خودمون نسبت به خشونت علیه سهیلا با شال و روسری توی خونه می‌چرخیدیم. تا اینکه راضی شدن واسه سال تحصیلی جدید توی مدرسه پسرانه ثبت نامش کنن. ولی خود سهیلا چندان راضی به این اتفاق نبود.

اول فکر کردیم شاید ساختارهای هورمونی این بچه با توجه به تلقین خانواده مورد تغییر قرار گرفتن، ولی بعد کاشف به عمل اومد سهیلا عاشق یکی از همکلاسی هاش شده به اسم پیمانه. قبل از اینکه پیگیر ماجرای عشقی بشیم تمام ذهنمون دنبال پیدا کردن این جواب بود که چرا پیمانه؟ مگه قاشق چای خوری چشه؟ یا هر وسیله دیگه برای اندازه گیری یا انتقال چیزی.

این عشق نافرجام هم کم کم به فراموشی سپرده شد و سهیلا با جامعه آشتی کرد و ریش و سیبیلش رشد خودشون و از سر گرفتن ولی خاطره اون عشق دوران مدرسه برای همیشه باهاش موند و نتونست خودش و به زندگی در کنار قاشق چای خوری دیگه‌ای راضی کنه. زندگی مسیر خودش و پیش گرفته بود که فیس بوک اختراع شد. یه روز سهیلا اومد که، آی ملت پیداش کردم. ما یه نگاهی به تصویر پروفایل کسی که پیداش کرده بود انداختیم و … به به. قوربون قدرت خدا برم. سهیلا موفق شده بود بعد از سال‌ها پیمانه رو توی فیس بوک پیدا کنه. البته بعد از اینکه تصویر پروفایلش و دیدیم همگی معتقد بودیم کمه کمش این بانو سرویس ۱۸ پارچه هستن و پیمانه واقعا برازندشون نیست.

صحبت‌های پنهانی سهیلا و پیمانه روز به روز بیشتر می‌شد و کم کم به این سمت می‌رفت که پیمانه در ساعات مختلف روز چه نوع لباسی رو برای پوشیدن ترجیح می‌ده. ما جواب اون بانوی دلربا رو ندیدیم ولی رنگ رخسار و همچنین عرض دهان سهیلا که به اندازه اتوبان رشت قزوین پهن بود تنها نشانگر یک چیز بود. اینکه پیمانه ترجیح می‌ده از لباس خاصی استفاده نکنه. همین شد. همین کافی بود که حضور سهیلا محدود به اتاقش بشه و هر از گاهی که برای رفع حاجت از اتاقش می اومد بیرون ببینیمش. کاهش وزن و گودی زیر چشم سهیلا به وضوح نشون می‌داد که … خودش تنهایی ماشین لباسشویی و روشن می‌کنه. استفاده افراطی از ماشین لباسشویی کار دستش داد و ... البته ما به همه گفتیم بر اثر تصادف از دنیا رفت ولی بعید میدونم کسی باور کرده باشه.


پی نوشت: استفاده افراطی از ماشین لباسشویی میتواند به روح و جسم شما آسیب برساند

داستانداستانکطنزخاطره نویسیدروغ
کمی نمایشنامه نویس، کمی کارگردان و کمی عصبی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید