rouzi
rouzi
خواندن ۱۱ دقیقه·۵ سال پیش

داستان کوتاه: گلوله

روی تپه ای شنی ، کمی آنطرف تر از چادرهای سفید خاک گرفته، نشسته بود و به افق نگاه میکرد. 2 سال بود که آن منطقه را می شناخت، کوهای شنی آرام و داغ و خورشیدی که انگار قصد ترک آسمان را نداشت. جای عجیبی بود، به غروب آرامش بخش و به صبح طاقت فرسا.

از وقتی که تانکها راه خود را به آنجا باز کرده بودند همه چیز عوض شده بود. جای زوزه ی باد ، شبهای کویر پر شده بود از زخمی هایی که از درد می نالیدند و آواهای بیگانه ای که دلتنگی آدمیان را فریاد می کردند. آدمهایی که جنگ ، آنها را از آرزوهایشان جدا کرده بود و با وعده های تازه به آن سوی دنیا کشانده بود. با خود اندیشید کِی تمام این جنجالها تمام می شود؟

از سر خستگی آهی کشید، یکباره یاد آرزوهای خودش افتاده بود که حالا انگار به اندازه ی یک عمر با آنها فاصله گرفته، اما امروز خوشحال بود، نمی خواست با این فکر ها روزش را خراب کند.قرار بود امروز عصر را مرخصی بگیرد و می توانست با دختری که دوستش داشت یک شب را به دور از جنجال و مرگ سپری کند، دختری که تنها دلیلش برای ماندن در آن صحرا بود و همان یک دلیل برای اشتیاقش به زندگی و ادامه این شرایط سخت کافی بود . این که از ذهنش گذشت ، تازه شروع کرده بود انگشتان دستش را روی خاک کشیدن، انگار بخواهد شنها را نوازش کند، که احساس کرد زمین در حال غرش است. چند دقیقه بعد آژیر خطر به صدا در آمده بود و پایگاه پر از پزشکان و سربازانی بود که با عجله در آمد و شد بودند. زخمی های جدید را آورده بودند.

تازه از تپه بالا آمد بود و خود را به چادرها رسانده بود که متوجه شد در آن شلوغی کسی برایش دست تکان می دهد. مردی با قدی متوسط و عینک قاب گرد دستیارش بود که روپوش پزشکیش به چشم‌‌، گشاد می آمد و با هر وزشی، باد می افتاد که بخاطر همین در پایگاه چترپوش صدایش می کردند. پشت یکی از کامیونهای جنگی حاوی زخمی ها ایستاده بود، با حالتی شبیه دویدن آرام خود را به او رساند، هنوز به او نرسیده بود که چترپوش با صدایی لرزان شروع به حرف زدن کرد:

· -هیچ معلومه کجایی؟ زود باش کمک کن این یکی رو بذاریم روی برانکارد، هنوز نبض داره ولی اگه دیر بجنبیم مرده.

این را گفت و با دست به دو پای آویزان شده از لبه ی بار کامیون اشاره کرد، روی پای چپ، اثرِ خون، روی باند پیچی ناشیانه ای دیده می شد که نشان از خون ریزی شدید داشت. پزشک که حالا داخل قسمت بار رفته بود تا بالا تنه ی زخمی را بلند کند فریاد زد: مواظب باش، خیلی آروم، یه گلوله خورده به پشت سرش، یکی به پهلوی راست، پاشم که داری می بینی، پس خیلی آروم بلندش می کنیم می ذاریمش روی برانکارد. آماده ای؟ صد و یک، صد و دو، صد و سه(فکر کرد این شمارش کند از اضطراب چتر پوش کم کند ) .

برانکارد را با همان احتیاط بلند کردند و به چادر جراحی رساندند، پزشک که می دید چترپوش خیلی دست پاچه است برای اینکه اطمینان پیدا کند که حادثه ای پیش نمی آید بلند گفت: به پهلوی چپ روی تخت می خوابونیمش، خیلی آروم. آهان، همینطوری خوبه، حالا سریع باید دستامون ضد عفونی کنیم و دست به کار بشیم.

همینطور که داشت دستهایش را در یک تشت آب فلزی با یک قالب صابون می شست نگاهی به زخمهای مردی که روی تخت بیهوش افتاده بود انداخت. پیش خودش گفت خدایا، چه افتضاحی، این چطور هنوز زنده است. و سریع رفت بالای سرش، می دانست که فقط تا زمانی که خود زخمی بیهوشست می تواند بی دردسر نجاتش دهد، اگر به هوش می آمد ممکن بود هیجانش باعث نامنظم شدن ضربان قلبش شود و کنترل عمل از دستشان بیرون بیاید، بی هوشی مجدد هم ممکن بود به مرگش بینجامد. باید سریع دست به کار می شدند. خودش به سراغ زخم پشت سر رفت و به چترپوش گفت تا زخم پهلو و پایش را ضد عفونی کند و تیر ها را بیرون بکشد. با دقت نگاهی به زخم انداخت، تجمع خون داخل حفره ی زخم اجازه نمی داد چیزی را ببیند، سعی کرد با پنبه کمی از خون داخل حفره را جمع کند تا شاید بتواند محل گلوله را تشخیص دهد. تقریباً خون داخل حفره را جمع کرده بود که صدای برخورد دو تکه فلز با فاصله کوتاه به گوشش رسید، چترپوش که گلوله های دو زخم دیگر را در آورده بود و رگهای پاره شده را یا سوزانده یا به هم دوخته بود، حالا داشت ناحیه ی زخمها را برای بستن ضد عفونی می کرد. کار پزشک هم تمام شده بود، حالا می توانست جای تیر را ببیند، تقریبا سمت راست و زیر مخچه، می دانست کوچکترین جا به جایی گلوله در سر می تواند منجر به خسارات غیرقابل جبرانی شود، شاید بیرون کشیدن گلوله به قطع نخاء یا خون ریزی داخلی منجر می شد که در این صورت دیگر هیچ کاری نمی توانست بکند. او تصمیمش را گرفته بود، گلوله را در جای خودش ثابت نگه داشت و زخم را بست.

آن سرباز تا چند ساعت دیگر در حالی که خون ریزی توانش را گرفته با تیری که تا همیشه با او خواهدبود به هوش می آمد.

امروز فهمیده بود هر گلوله ای را نباید بیرون کشید.

تا چند ساعت بعد درگیر زخمی ها بود، بعضی هاشان وقتی داشت زخمهایشان را می بست با افتخار از جنگ می گفتند، درست مثل پسر بچه هایی که وسط زمین بازی زخمی می شوند و بدون آن که خم به ابرو بیاورند داستان بازیشان را تعریف می کنند. برای بعضی ها این جنگ همین قدر کودکانه, ولی بی رحم بود.

برگه ی مرخصیش را که گرفت مستقیم با یک جیپ راهی شهر شد، به خورشید سرخ خیره شده بود که دیگر داشت خودش را پشت شن زار ها پنهان می کرد. یک ساعتی خود را مشغول تعقیب خورشید کرد تا به شهر رسید. وارد شهر که می شدی اولین چیزی که نظرت را جلب می کرد خانه های گِلیِ کوچک، صمیمی و مکعبی شکل بود که اطراف خیابانی که به یک میدان منتهی می شد قرار گرفته بودند. از جایی که میدان شروع می شد اطرافت پر بود از خیابانهای باریکِ سنگ فرش شده و شلوغ، که دور تا دورشان خانه های چند طبقه ی آجری رنگارگ خودنمایی می کرد و هر کدام در داخل خود باغچه ای کوچک داشتند. شهر پر تحرک و شادی بود، کاسبهای پر جنب و جوش، کودکان در حال بازی، مردمانی که در کافه ها، باغچه ها یا بازار مشغول گذران وقت بودند. اگر همان دسته های پنج شش نفری سربازان که در خیابان ها مشغول پچ پچ بودند هم نمی دیدی نمی شد فهمید در آن نزدیکی جنگی برپاست.

پزشک راه خود را از میانه بازار پیش گرفت و خودش را با گوش دادن به پچ پچ عابران و دیدن حجره ها مشغول کرد تا که به کافه‌میدانی برسد که آن دختر معمولا آنجا انتظارش را می کشید. یک کافه که صندلی هایش داخل خیابان چیده شده بود و معمولاً سربازان در کنار پیانویی که داشت، مشغول پایکوبی و آواز خوانی بودند. پزشک او را دید که روی صندلی کنار خیابان نشسته بود و ماه را که در انتهای آسمان باریک میان خانه ها نمایان بود، تماشا می کرد، یک لباس ساری مانند قرمز به تن داشت و شال آبی تیره رنگی را، زیر موهای تیره اش که روی شانه هایش ریخته بود، می توانست ببیند. پزشک با خودش اندیشید ظاهرش پریشان تر از همیشه است و خیلی آهسته از کنارش رد شد به این امید که او را ببینید، ولی تا زمانی که در مقابلش نشست دخترک آن قدر خود را با طرح شطرنجی روی میز مشغول کرده بود که متوجه حضورش نشد، داشت دور مکعب های سیاه و سفید با انگشتانش قاب مربع دیگری را می کشید، انگار چیزی او را آزرده بود. سرش را که بالا آورد تازه فهمید پزشک مقابلش نشسته و با نگرانی به او نگاه می کند. سعی کرد لبخند بزند ولی بیشتر شبیه این بود که نصف صورتش را بی حس کرده باشند. خیلی ساده گفت، سلام، حسابی خسته ای، نه؟ پزشک که نگران شده بود، سعی کرد نگرانیش را در صدایش پنهان کند و گفت: آره، یه جنگ دیگه و کلی سرباز زخمی، راستش دیگه خسته شدم، راستش اگر به اختیار خودم اینجا بودم شاید الان وقتش بود که از اینجا بریم.

دخترک انگار که می خواست چیز تلخی را از گلویش پایین بدهد آب دهانش را قورت داد و گفت: آره، الان وقتش هست که اینجا رو ترک کنیم، چون جنگ داره به شهر کشیده می شه و دیگه نمی شه اینجا موند، ما هم بخاطر همین داریم فردا اینجا رو ترک می کنیم تا بریم پیش عموم، جایی تو واحه های شمالی ، خودت می دونی اوضاع چجوریه، تو به دشمن خدمت می کنی و این برای هیچ کس قابل هضم نیست.از این لحظه راه ما از هم جدا می شه. پزشک که انگار روی سرش آب یخ ریخته باشند خشکش زده بود، آن دختر از هرکس بهتر می دانست که معنی پزشک وظیفه چیست و جنگ چاره ای جز این برایش باقی نگذاشته بود. می خواست چیزی به اعتراض بگوید ولی می دانست که موضوع پیش کشیده شده، فقط بهانه است، پس ترجیح داد سکوت کند. در حالی که پزشک سر جایش خشکش زده بود دخترک ادامه داد: من می دونم تو قوی هستی وتنهایی از پس همه چیز بر می آی و از صندلی بلند شد تا آنجا را ترک کند.

پزشک در حالی که حالا او بود که به میز چشم دوخته بود با لحن خشکی گفت: اما تو تنها دلیلی هستی که من این شرایط رو دارم تحمل می کنم، بعد از این اگه تمام دنیا هم همدیگه رو تیکه پاره هم کنن برام فرقی نداره.

دخترک در حالی که به چهره ی رنگ پریده ی پزشک نگاه می کرد گفت: این فقط یه تلقینه، همه چی درست میشه، مواظب خوت باش، خدا نگهدار.

چند دقیقه بعد پزشک سرش را بلند کرد. همرا ه با کمرنگ شدن سایه ی دخترک در انتهای کوچه، تمام انگیزه ی او برای زندگی داشت محو می شد. دیگر به هیچ چیز اهمیت نمی داد گویی روحش فلج شده بود و سیاهچاله ای درون سینه اش داشت تمام امیدش را به عدم می مکید.
با خودش اندیشید کاش دخترک هم این را آموخته بود:

*** هر گلوله ای را بیرون نمی‌کشند. ***

*** نوشته شده ۷ سال پیش برای رویداد ‍داستان نو‍

داستان کوتاهداستانک
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید