ویرگول
ورودثبت نام
رویا عطارزاده اصل
رویا عطارزاده اصل
خواندن ۱۱ دقیقه·۳ سال پیش

خاله آلماستی

Tereza Zelenkova
Tereza Zelenkova

روی طاقچه کاهگلی اتاق آقاجان، کنار آینه فیروزه بندی شده و قاب عکس های قدیمی و رنگ و رورفته، جلوی عکس ماه منیر خاتون، یک چاقو بود با تیغه ی تیز آبی رنگ. توی فامیل همه می دانستند که هیچ کس حق نزدیک شدن به آن طاقچه را ندارد. برای همین، وقتی چاقو گم شد، کسی شک نکرد که کار یک غریبه است. یک غریبه، که جاخوش کرده بود توی خانه مان و هیچ وقت بوی آشنایی به خود نگرفت. حتی بابا هم جرات نداشت به آقاجان اشاره کند که کار کیست.

چاقو که گم شد، خواب و خوراک آقاجان هم گم شد. مدام توی اتاقش بالا و پائین می رفت و با عصایش روی زمین ضرب می گرفت و زیر لب حرف های عجیب و غریب می زد. ذکر می گفت، شعر می خواند یا به خودش و زمین و زمان فحش می داد کسی نمی دانست. فقط شنیده بودیم که حرف های عجیب و بی ربط می زند. بعد از سه روز سامان و حوا را به اتاقش خواست. یک صبح تا غروب، طول کشید تا حوا گریه کنان از اتاق آقاجان بدود بیرون به سمت انبار و سامان به دنبالش و آقاجان با چشمان کاسه خون، بنشیند روی صندلی لهستانی تراس اتاقش و سعید خانه زاد را بفرستد دنبال عاقد.

آن روز، فقط یک نفر می خندید. با آن هیکل ریزه میزه و بد قواره اش، پله ها را بالا و پائین می دوید و چپ و راست دستور صادر می کرد و هربار که نگاهش به حوا می افتاد بلند قهقهه سر می داد. عمه شیما، هربار که خاله آلما، سامان را، دادماد دختر کشه صدا می کرد، اخم می کرد و رو برمی گرداند و به خودش و تمام خاندان فحش و ناسزا نثار می کرد. عاقد خطبه عقد را که می خواند، عمه نشست یک گوشه و چشم دوخت به پسرش که تمام مدت دستان حوا را در دست گرفته بود و سعی در آرام کردنش داشت. من و سعید خانه زاد، علی رغم تاکید های عاقد که اصرار داشت شگون ندارد پسر کنار عروس و داماد بایستد، پارچه سفید رنگ را روی سرشان نگه داشتیم و خاله آلما تند تند، قند سابید و مزه ریخت. مامان، تمام مدت گوشه لبش را می گزید و آرام اشک می ریخت، بابا هم چشم هایش را بسته بود و تسبیح شاه مقصودش را دانه می انداخت و زیر لب صلوات می فرستاد.

آن شب در خانه هیچ صدایی نمی آمد، جز صدای خاله آلما که مدام از وجنات سامان تعریف می کرد. ما بچه ها از این و آن شنیده بودیم، آقاجان در جوانی‌اش، زیباترین پسر محل بوده. از آن پسرهایی که همه ی دختر های محل با دیدنش دلشان می رفت و آرزو می کردند همچون او مردی در خانه داشته باشند. عموجان یک بار تعریف کرده بود که از دختران محل، آن هایی که بر و رویی نداشتند و خوب می دانستند آقاجان حتی رغبت نمی کند نگاهشان کند، مادرشان را می فرستادند خواستگاری و این باعث شده بود پسران محل، آقاجان را سمیر دخترکشه بنامند. تمام این حرف ها، بعد از مرگ خاله خانوم، مادر آقاجان، در خانه رنگ باخت. دیگر هیچ وقت هیچ کس حرف از گذشته نمی زد. ممنوع بود انگار. سامان ده ساله بود که خاله خانوم فوت کرد. گه گاهی چیزهایی تعریف می کرد از اینکه، شب قبل از مرگ خاله خانوم، آقاجان را دیده بود، که در اتاق بالاخانه، اتاق خاله خانوم، به پای او نشسته و التماس می کرده که ببخشدش. خاله خانوم هم دستش را به عصا گرفته و چشم دوخته بوده به قاب عکس ماه منیر خاتون و آرام اشک می ریخته. توی دعواهای بزرگ ترها هم یک بار، عمه جان زینب، آقاجان را متهم کرده بود که باعث مرگ خاله خانوم و ماه منیر خاتون است. عمه جان زینب، همیشه از آقاجان کینه به دل داشت. می گفت ماه منیر خاتون را او کشته. برای عمه شیما تعریف کرده بود که ماه منیر خاتون دوست دوران کودکی شان بوده و آقاجان، عاشقانه دوستش داشته. گفته بود ماه منیر خاتون زیباترین دختر محل بوده و آقاجان زیباترین پسر محل. گفته بود که جشن عروسیشان بهترین جشن عروسی محل بوده. عمه زینب جان چیزهای زیادی به عمه شیما گفته بود، حرف هایی هم داشت که همیشه با بغض می گفت. عمه زینب جان گفته بود که ماه منیر خاتون، زمان وضع حمل پسری می زاید سفید پوست و زیبا اما بچه به یک سال نرسیده، علیل بوده و سیاه و به تشخیص حکیمان، ماه منیر خاتون هم نازا . خاله خانوم برای آنکه نوه اش مایه ی شرم بود، برای تک پسرش می رود خواستگاری مادر زهرا. عمه زینب جان گفته بود که آقاجان آن شب ها زار زار گریه می کرد و هیچ وقت روی خوش به مادر زهرا نشان نمی داد. حتی وقتی مادر زهرا دوقلوهایش ، شیما و شهاب را به دنیا آورده بود هم، آقاجان خوشحال نبوده. ماه منیر خاتون سر دو سالگی پسرش دق کرد و مرد. عمه زینب جان، گفته بود آقاجان چیزهایی زیر گوش ماه منیر خاتون گفته و او را دق داده بود. توی آن دعوا هم گفته بود که آقاجان، خاله خانوم را هم دق داده. بعد از همان دعوا بود، که ما دیگرعمه زینب جان را ندیدیم. مامان و عمه شیما معتقد بودند که تنها به یک نفر در آن خانه می شد اعتماد کرد، آن هم عمه جان زینب. برای همین هم بود که وقتی پیغامی از طرف او رسید هردوشان، پا را کردند در یک کفش که باید خانه را ترک کرد. عمه جان زینب از آمدن خاله آلماستی که بو برده بود، پیغام فرستاده بود که زودتر برگردیم تهران و دور شویم از خانه ی آقاجان. گفته بود بچه های تان را بردارید و بروید شهرتان و به پشت سرتان هم نگاه نکنید. گفته بود زودتر بروید تا سمیر داغ بر دلتان نگذاشته. گفته بود بروید، بی آنکه حتی حرفی از خاله آلماستی بگوید و ما فهمیده بودیم که باید تن دهیم به سکوت.

tereza zelenkova
tereza zelenkova

خاله آلماستی را هیچ کس نمی شناخت. می گفتند یک روز سعید خانه زاد، در را که باز کرده بود، جثه پیرزنی را دم در دیده بود که نشسته لب جوی و منتظر باز شدن در است. سعید خانه زاد پیرزن را می شناخت انگار، آقاجان هم. حوا دیده بود که سعید خانه زاد مستقیم رفته بوده سراغ خود آقاجان و او را با آن همه دبدبه و کبکبه اش تا جلوی در خوانده بود و آقاجان با دیدن پیرزن دست و پایش به لرزه افتاده بوده. بعد هم دست پیرزن را گرفته و برده بود به اتاق بالاخانه و برای همه مان ممنوع کرده بود پرسش کردن از او را. خاله آلماستی را هیچ کس نمی شناخت، اما همه می دانستند احترامش واجب است. پیرزن کم حرف بود، اما وقتی حرف می زد، مثل بچه ای چند ماهه، به نق نق و جیغ جیغ می افتاد. عمه شیما برای ترساندن کوچکتر ها گفته بود خاله آلما، بچه ها شلوغ را خورده و این شکلی شده. صبح به صبح تمام چاله های خانه را پر آب می کرد و مثل بچه ها می نشست کنارشان و مشغول آب بازی می شد و هر از گاهی زل می زد به آب. چشمان درشت سیاه رنگی داشت که جرات می خواست خیره شدن به آن ها. صورتش سرخ بود، سرخ تر از خون. دندان های نیشش طوری بیرون زده بود که خیال می کردی هر لحظه گمان حمله دارد به تو، خونت را مکیدن و سرخ تر شدن. تنها جذابیت چهره اش خال قهوه ای رنگ گوشه ی سمت چپ بالای لبش بود که زیر موهای همیشه پریشان و ژولیده اش، قایم شده بود. ما برای خودمان داستان پردازی کرده بودیم که خاله آلما، عشق کودکی آقاجان بوده و حالا که خاله خانوم مرده آمده بنشیند سرجای ماه منیر خاتون و مادر زهرا.

سه ماهی بود که خاله آلما، مهمان این خانه بود. غریبه ای که جا خوش کرده بود توی خانه مان و با وجود تاکید های آقاجان، جا در دل هیچ کس نداشت.

من و سامان، هر دو دانشجو بودیم و به طور اتفاقی، در شهرستان پدری مان، سمیرم، درس می خواندیم. یک روز، قبل از آمدن خاله آلما، هردویمان رفته بودیم سری به پدربزرگمان بزنیم. سامان در کوچه پیرزن را دیده بود که تکیه کرده به دیوار خانه همسایه و خمیده بر روی یک جگر تازه و دلی از عزا در می آورد انگار. پیرزن، سامان را که دیده بود، جگر را رها کرده و آمده بود به سمتش و اشک ریزان، او را در آغوش گرفته بود. سامان هم ترسیده بوده راه کج کرده به سمت خوابگاه. همان شب بود که سعید خانه زاد، زنگ زد به تهران که همه زود خودتان را برسانید سمیرم.

tereza zelenkova
tereza zelenkova

خاله آلما که آمد، ما همه در بهار خواب بزرگ نشسته بودیم و فقط صدای خنده های ریز ریز و ترسناک سعید خانه زاد را می شنیدیم که بلند بلند خوش آمد می گفت و پیرزن را به اتاقش می برد. آقاجان آن روز، از ما خواست که بخاطر احوالات نابسامانش، چند وقتی در کنارش بمانیم. همه برگشتند جز خانواده ما و عمه شیما.

حوا خواهر کوچک من بود، پانزده سال داشت و از سامان پنج سال کوچکتر بود. برخلاف تلاش های عمه و مامان، سامان و حوا، یکدیگر را دوست داشتند. اما هیچ کس توقع نداشت که با وجود سن کم آن ها، آقاجان راضی به ازدواج شان شود. همان شب عقد، آقاجان آن دو را در اتاق کناری اتاق خودش ساکن کرد. سعید خانه زاد را گذاشت نگهبان جلوی در، که حساب رفت و آمد ها را بکند. با این رفتارها، دیگر هیچ کس جرات نداشت از اتفاقات و حرف هایی که میان آن سه، در آن چند ساعت حبس بودن در اتاق، چیزی بپرسد. فقط خوب می دانستیم، که هیچ چیز سر جایش نیست.

صبح، آقاجان ملاقات با سامان و حوا را ممنوع کرد. مامان و عمه شیما هرچه کردند، نتوانستند مانع او شوند. سعید خانه زاد، تمام وسایلمان را جمع کرده و چیده بود جلوی در. آقاجان، ما را از خانه اش بیرون کرد. از خانه که می رفتیم، هیچ کس جز من ندید، که سعید خانه زاد در را که پشت سرمان می بست با خنده اشک می ریخت و خاله آلما سر یکی از چاله هایش نشسته بود و صورتش را با آن می شست.

tereza zelenkova
tereza zelenkova

شش ماه در سکوت و سختی گذشت. من در جواب دیگران، از نبود سامان هیچ نداشتم و بابا، برای دل تنگی و نگرانی های مامان و عمه شیما دست خالی بود. تا آن که سعید خانه زاد، تماس گرفت. حوا باردار بود و وقت زایمان.

سعید خانه زاد، همان سعید خانه زاد همیشگی نبود. در را که باز کرد، دیدیم که قوز در آورده بود و گردش را به سختی بالا نگه داشته بود. چشمانش سرخ بود، به سرخی خون. دستانش پر از مو شده بود و سیاه. با دیدن او مامان ترسید و به سرفه افتاد، عمه جیغ بلندی کشید و بابا به کناری هلش داد و داخل شد.

حوا آرام خوابیده بود، لبخندی معصوم بر لبش بود و صورتش برق می زد همچون ماه. سامان کنار پای حوا نشسته بود و اشک می ریخت و آقاجان، کودک تازه به دنیا آمده را در آغوش گرفته بود و به عکس ماه منیر خاتون لبخند می زد.

من، در کوچه ایستاده بودم که دیدم خاله آلماستی، نشسته کنار چاله ی آب جگر خونین حوا را در دامنش گذاشته، چاقوی تیغه آبی را می شوید و با آن صدای تلخش لالایی می خواند برای سعید خانه زاد که روی زمین کنار پای او مچاله شده بود و همچون کودکی خود را لوس می کرد. پیرزن، جگر را با آن دماغ گلی و خشک شده اش بو کشید، بعد آن را تکه کرد، تکه ای در دهان سعید خانه زاد و تکه ای در دهان خودش گذاشت. با هر لقمه او و پسرش، حجمی از خون رگ های من خشک می شد و من ناتوان ناتوان تر می شدم. کوهی از درد بر شانه هایم نشست و به زانو افتادم و دیدم پیرزن را، که سعید خانه زاد را که حالا به اندازه کودکی چند ساله بود، بر دوش بست، رفت نشست روی پله ها، پرید توی چاله آب و غیب شد.

سامان دیگر هیچ وقت حرف نزد تا بگوید، که آقاجان آن روز در اتاق قصه ی عشقش به ماه منیر خاتون را تعریف کرده. قصه ی خاله آلماستی را، که پیرزنی بوده حسود و زشت و عاشق پیشه سعید دخترکش، به خواستگای اش رفته ولی آقاجان هیچ وقت دل به او نداده. پسر آقاجان از ماه منیر که متولد شده، خاله آلماستی آمده بوده که جگر زائو را ببرد اما آقاجان می بیند او را و داد می زند سرش که "چه کار می کنی؟ برو این جگر را از هرکجا برداشتی بگذار سرجایش پتیاره". خاله آلماستی، چاقو تیه آبی از دستش می افتد و فرار می کند. اقاجان چاقو را نگه می دارد به یادگار رشادتش و خاله آلماستی برای انتقام، بچه جن خود را عوض می کند با بچه ی ماه منیر خاتون برای انتقام. سامان دیگر هیچ وقت حرف نزد تا بگوید، پیرزن بوی بچه ی حوا را شنیده و آمده بوده برای انتقام. سامان اگر حرف می زد، می گفت که آقاجان گفته بود بچه را می دهد به خاله آلماستی و حوا، می ماند برای سامان.

دیگر نه حوا می توانست حرف بزند، نه سامان. آقاجان ماند، که نشسته بود روی صندلی لهستانی تراس اتاقش، کودک را در آغوش گرفته بود و زل زده بود به عکس ماه منیر خاتون.

tereza zelenkova
tereza zelenkova

16 اردی بهشت 1393

عکس‌ها از:

https://terezazelenkova.com/The-Essential-Solitude-2018


داستانادبیاتداستان کوتاهعکاسیرمان
دوست دارم پایم را بگذارم آن طرف مرزها.دیپلم نمایش گرفتم، رفتم سراغ لیسانس ادبیات نمایشی و بعد هم کارگردانی سینما که برایم کلید جادویی زیستن در جهان امروز است و نوشتن ،که فانوس دریایی این طوفان است.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید