ro.za
ro.za
خواندن ۶ دقیقه·۱۵ روز پیش

بودن و نبودن «زیرک»....

اصغر مثل همیشه سر ساعت ۹ وارد مغازه شد. یک دست کت و شلوار رنگ و رو رفته داشت که زور خط اتوی تیزش، به کهنگی و زهوار دررفتگی لباس‌هاش می‌چربید. با قد بلند و دیلاقش، طوری کمر صاف نگه می‌داشت و گردن را براق می‌کرد که انگار همین الان از ساختمان هولدینگش خارج و به قصد یک معامله بزرگ وارد مغازه نقلی من شده‌است.
در مجموع اصغر، شاید با بینی نوک تیز و ابرو‌های پرپشت و مو‌های دم اسبی‌اش خیلی خوش قیافه به نظر نمی‌رسید اما از پنجاه درصد مردانی که من می‌شناختم، تمیز‌تر و جذابتر جلوه می‌کرد.
حتماً می‌پرسید اصغر، مغازه، تو، داستان چیست؟
راستش داستانی در کار نیست. من در این مغازه کهنه که هیچ علاقه‌ای به نوسازی‌اش ندارم، ساعت می‌فروشم و نمی‌فروشم.
نمی فروشم چون برج تجاری دو کوچه آنطرف‌تر، با پاساژ مدرنش، آنقدر پاخور دارد که پایی به مغازه فکستنی من نمی‌رسد.
نمی فروشم چون از همان روزی که حاج غلامحسین شکوهی- پدرم-، با من عهد کرد که تا مغازه را سرپا نگه نداری، از سرمایه برای شرکت واردات خبری نیست، ساعت فروشی «زیرک»، زورکی چسبانده شد به بیخ ریش نداشته‌ام و من هر روز ساعاتی را در آن وقت می‌گذرانم و باقی ساعات روز، «زیرک» را به اصغر می‌سپارم.
اولین بار اصغر را دم دکه روزنامه فروشی نزدیک ساعت‌فروشی دیدم. با حوصله تیتر روزنامه‌ها و مجلات را می‌خواند.
کمی بعد، روزنامه نخریده، گذاشت و رفت. با ابرو‌های بالا رفته و دهانی که به قصد تعجب و غیبت باز می‌شد، رو به صاحب دکه گفتم: عجب مردمی پیدا میشن، ‌یه ساعته داره روزنامه‌ها و مجله‌ها رو ور انداز می‌کنه، بعد هم نخریده می‌ذاره میره!
صاحب دکه پرید وسط حرفم و گفت: اصغرو می‌گی؟ خیلی آدم حسابیه، از همه چی سرش میشه، بهم گفت پولمو از بورس بکشم بیرون تا اوضاع خیط نشده و دمش گرم، سرمایه‌ام به فنا نرفت. الآنم حلالش باشه هرچی روزنومه می‌خونه و میره...
همین شد که از دکه چی پیگیر اسم و رسم اصغر شدم و دست آخر هم اصغر با حقوق بخور نمیر من راضی شد از ساعت ۹ صبح تا ۶ غروب، سکاندار کشتی عن‌قریب به گل نشسته ساعت فروشی «زیرک» شود.
اصغر ایده‌های بکر و جالبی برای فروش داشت. با چند‌ایده کم‌هزینه‌اش موافقت کردم. یک روز دکوراسیون را تغییر می‌داد و یک روز دیگر از بازاریابان معروف مشاوره تلفنی می‌گرفت؛ اما روزی که گوشی اندرویدی دست دوم خرید، ترسیدم!
اصغر حقوق یک ماهش را پیش پیش از من گرفت تا گوشی بخرد. حقوقی که به زحمت قوت لایموت یک ماهه‌اش را تأمین می‌کرد، برای گوشی فدا کرد تا بتواند در فضای مجازی برای «زیرک» صفحه ایجاد کند و فروش آنلاین داشته باشیم.برق چشمانش را که دیدم، به صرافت افتادم ، راستش را بگویم.
وقتی حرف‌هایم را شنید، واکنشی نشان نداد و با آرامش گفت: من تا وقتی هستم، بهترین خودم رو ارائه می‌کنم آقای شکوهی؛ بودن و نبودن «زیرک» دست شماست....
به او گفتم: باشه، هرکاری فکر می‌کنی لازمه انجام بده، من جلوت رو نمی‌گیرم. فقط خرج زیاد برای من نتراش.
روز‌ها به سرعت می‌گذشت و گرفتن مجوز‌های تأسیس شرکت واردات هم از پیچ و خم اداری به بن بست پیدا کردن پارتی خورده بود. دَم ظهر بود که دمغ و دلگیر راهی ساعت فروشی شدم. نزدیک ساعت فروشی، دیدم غلغله است. انگار «زیرک»، مریضِ بدحال دارد که مردم را دور خودش جمع کرده است. نزدیک در که شدم، دختر نوجوانی درحالی که آدامس بادکرده‌اش را می‌ترکاند، انگشتان لاک مشکی زده‌اش را در هوا چرخاند و گفت: هی آقا، ما تو صفیم‌ها! مسخره تو که نیستیم صفو بپیچونی!!!
صف! دم «زیرک» صف بسته بودند؟؟؟؟
با تعجب گفتم: صف چی؟
ابرو بالا انداخت و گفت: صف نون! خوب می‌خوایم بریم تو دیگه!
طاقتم طاق شد و بی‌توجه به هیاهوی پشت سرم، رفتم تو. به متلک‌های دربان توجهی نکردم و در تعجب از اینکه اصغر پول دربان را از کجا تأمین کرده، چشمم به گوشه‌ای از مغازه افتاد که مردی با قامت بلند و در لباس باریستا، با یک دستگاه کوچک قهوه ساز، کارت بانکی می‌کشید و قهوه داغ دست مردم می‌داد.
گوشه دیگری از «زیرک» هم صدای شات‌های دوربین و گوشی می‌آمد و از وسط جمعیت، هاله‌ای از صورت یکی از بلاگر‌های معروف را دیدم. هاج و واج مانده بودم که دستی به پشتم خورد. اصغر بود که با لبخند گشاد و کشدارش به اطراف اشاره کرد و گفت: تا حالا «زیرک» را اینقدر شلوغ دیده بودی؟
با عصبانیت گفتم: مرد حسابی، این چه وضعشه، همه این‌ها خرجیه که من بیچاره باید ازجیب بدم...
لبخندش تبدیل به قهقهه شد و گفت: نه آقای شکوهی، خیالت راحت، بذار بازدید تموم شه، برات می‌گم.
نزدیک غروب بود که تب رفت و آمد‌ها خوابید. اصغر خسته ولی ذوق‌زده، دخل امروز را نشانم داد و گفت: این هم از سود امروز، دربان که با یک ویدیوی یک دقیقه‌ای تکی با بلاگر معروف، کل روز را مفتی کار کرد. باریستا هم همه چیز را خودش آورد ولی نصف پول فروش قهوه را به ما داد. بلاگر را هم با کلی سفارش از دوست و آشنا، آوردم اینجا و با گرفتن سه تا ساعت راهی و راضی شد. هر کس هم می‌خواست با گوشه دنج ساعت‌های عتیقه «زیرک» عکس بندازد، باید ورودی پرداخت می‌کرد.
گوشی‌اش را سمتم گرفت و گفت: نگاه کن، هشتگ «زیرک» ترند شده، عکس‌های بلاگر که هیچی، عکس‌های مردم در «زیرک» هم در صفحات مختلف منتشر شده، تبلیغ از این بهتر؟!
بازهم زدم تو پرش و گفتم: همین‌یه روز به خاطر بلاگره بود. از فردا «زیرک» همون «زیرک» سوت و کوره...
در چشمانم زل زد و با قاطعیت گفت: آقای شکوهی، چطوره یک درصد از تلاشی که برای تأسیس شرکتت داری رو اینجا بذاری و ببینی نتیجه داره یا نه؟!
حق با اصغر بود. از بدجنسی داشتم توی ذوقش میزدم. اصغر از نان شبش زد، از خوابش زد و تحقیق کرد تا به «زیرک» ورشکسته و صاحب بی‌مهرش، سامان دهد. این من بودم که باید می‌پذیرفتم که «زیرک» دیگر، پاتوق جوانانی بود که عاشق تجربه مکان‌های دنج و قدیمی هستند. صفحات مجازی «زیرک» هم پربازدید شده بود و من با چند تولید‌کننده ساعت مدل آنتیک قرارداد بستم تا جوابگوی نیاز مشتری‌های آنلاین باشم.
اصغر حالا شریک، دوست و رفیق من شده‌است. کسی که با وجود همه محدودیت‌ها، برای هدفش نقشه کشید و با همه بی‌مهری‌ها و دلسردی‌ها، به تک جوانه تلاش‌هایش چسبید و نتیجه گرفت.
حالا که سرم حسابی به بازار گرم است و پرداخت‌های مستقیم پیمان، راه چاره‌ای برای پرداخت به موقع قسط و قبض و بدهی‌های من شده، گاهی فکر می‌کنم #پرداخت_مستقیم_ پیمان هم مثل اصغر است. با وجود همه تحریم‌های مالی و محدودیت‌ها، دلسرد که هیچ، راه را برای تجارت هموار می‌کند.
همانطور که اصغر به فکر سرمایه بی‌رمق من بود که بر باد نرود، پیمان هم حواسش به موعد قسط و قبض‌هایم هست تا سرمایه‌ام خرج دیرکرد و جریمه نشود.
اگر تعاملات اصغر در کنار تجربیات و اطلاعاتش نبود، من رفتن را به ماندن در برهوت «زیرک» ترجیح می‌دادم، درست مثل کاری که پیمان با تعاملاتش با بزرگترین پلتفرم‌های فروش مجازی می‌کند و پشت فکر ناب و تیم پر مهارت، آگاهی است که خودنمایی می‌کند.
به نظرم اصغر صبور بود که «زیرک» را دوباره از نو متولد کرد، برای شکفتن دوباره بازار و کسب وکار هم می‌توان به پیمان اعتماد کرد چون تا وقتی هست بهترین خودش را ارائه می‌کند...

شبکه‌های اجتماعیپرداخت_مستقیم_پیمان
خُنُک آن قمار بازی که بباخت آنچه بودش بِنَماند هیچش الّا هوس قمار دیگر......
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید