چندین بار ازم دعوت کرده بود که وارد شرکتش بشم و بهش کمک کنم. هر بار به بهانهای رد میکردم. دوست نداشتم با کسی که میدونستم بخشی از استانداردهای کاریم رو رعایت نمیکنه کار کنم.
من از اون آدمهام که اگه اختیار عمل لازم رو نداشته باشه، اگه کارهاش محدود به موضوع مشخصی باشه، اگه تسکمحور باهاش برخورد بشه، اگه قرار باشه همه کارها رو تنهایی جلو ببره و ... کار کردن براشون سخت میشه. البته حتی در سختترین شرایط هم با تمام توان میجنگم تا کاری که بهم واگذار شده رو به بهترین شکل انجام بدم؛ حتی مرزهای حوزه اختیاراتم رو هم میشکنم و هر کاری بتونم برای موفقیت تیم انجام میدم. ولی ترجیح میدم جایی کار کنم که یا نیاز به جنگیدن برای تأمین الزامات اولیه نداشته باشه، یا لااقل ارزش جنگیدن رو داشته باشه.
این بار وقتی هنوز چای روی میز نصفه بود و بحثهامون جدی نشده بود، گفت:
حالا اگه بیای چه مدت تعهد میدی که اینجا بمونی؟
همزمان با لبخندی که ناخودآگاه روی صورتم شکل گرفته بود چشمام رو ریز کردم و جواب دادم:
حالا که نگفتم میام. ولی اگه بیام هم میدونی که نمیتونم بهت تعهد بدم. اولاً همین الان با دو تا سازمان بزرگ همکاری دارم که به راحتی نمیتونم رهاشون کنم؛ ثانیاً اگه پیشنهاد کاری بهتری بهم بشه حتماً بهش فکر میکنم. ولی رزومهم رو که میدونی، هر جا رفتم چند سالی موندم. احتمال داره اینجا هم اگه بیام چند سال بمونم. این دیگه بستگی به وضعیت و شرایط اینجا داره!
این حرفم رو که شنید سرش رو پایین انداخت و چیزی گفت که نمیدونم راجع به من صدق میکنه یا نه، ولی بینظیر بود:
آدم وقتی تصمیم میگیره با آدمهای بزرگ کار کنه، باید بدونه که همیشه پیشنهادهای جذابتری بهشون میرسه و نمیشه به زور نگهشون داشت. باشه تعهد نده، ولی بیا! تو بیا اینجا به ما کمک کن، هر کاری که فکر میکنی درسته انجام بده؛ من هم تمام تلاشم رو میکنم که اینجا واست جذابتر از بقیه پیشنهاداتت باشه.
احساس کردم یکی دیگه جلوم نشسته، لحنش عوض شده بود! اون لحن همیشگی نبود. با خودم گفتم حالا دیگه با این آدمی که الان جلوم نشسته میشه کار کرد، و میشه موفق شد.
اینکه فهمیده بود که آدمها پیچومهره نیستن که به راحتی بشه جایگزینشون کرد، به خصوص وقتی درباره تیم مدیریت سازمان صحبت میکنیم؛ اینکه فهمیده بود هر کدوم از افراد نگاههای خاص خودشون رو دارن و باید اجازه داد نگاهشون رو وارد سازمان کنن و کارها رو اونجوری که فکر میکنن درسته انجام بدن؛ اینکه فهمیده بود مسیر سازمان رو با زور نمیشه تنظیم کرد، بلکه انتخاب آدمها و تلاش جمعی اونهاست که جهت حرکت سازمان رو تنظیم میکنه؛ اینکه فهمیده بود گاهی باید ناز افراد رو بکشه و نگهشون داره تا شرکتش رشد کنه و موفق بشه؛ اینکه فهمیده بود وضعیت سازمان، رفتار کارکنان، شرایط محیطی، سبک رهبری و نوع تعامل با افراد روی عملکردشون و روی موندن یا رفتنشون تأثیر میذاره؛ و اینکه فهمیده بود وظیفه اصلیش به عنوان مدیرعامل اینه که محیط رو برای بروز و ظهور توانمندیهای افراد آماده کنه، باعث شد احساس کنم که اینبار میشه به پیشنهادش جدیتر فکر کرد.