ساعت چهار بعدازظهر رسیدم ترمینال ولی زودتر از ساعت شش بلیط گیرم نیومد. بلیط خریدم و روی صندلی فلزی نه چندان راحت سالن انتظار ترمینال نشستم. تلویزیون فوتبال پخش میکرد و چند جوان بلیطفروش که بیکار بودن برای هم کری میخوندن، گاهی هم تو سروکله هم میزدن و سربهسر هم میذاشتن. سالن خلوت بود، مسافرها زیاد نبودن؛ بیشترشون دختران جوان دانشجویی بودن که داشتن به خونه برمیگشتن. چند ردیف جلوتر مادر جوانی به همراه پسر هفت، هشت سالهش رو به من و روی همون صندلیهای فلزی نه چندان راحت کنار ساک و کولهشون نشست. پسرک کنار مادرش ایستاده بود و چشم از بطری آبمیوهای که دست مادرش بود برنمیداشت. مادر بلندقد و کمی قویهیکل بود. یه مانتوی ساده کاربنی پوشیده بود که به شلوار آبی و روسری فیروزهای رنگش میاومد. جلوی چشمان منتظر پسرش در آبمیوه رو پیچوند، باز کرد و یه قلپ ازش خورد. پسرک دستش رو جلو آورد ولی مادر در حالیکه بطری رو از دهنش دور میکردبا لذت آبمیوه رو مزهمزه کرد و با انگشتش وسط بطری رو نشون داد؛ به پسرش فهموند که نیمه دوم بطری بهش میرسه. بعد با لذت بیشتر چند قلپ دیگه از آبمیوه خورد. پسرک هربار دستش رو برای گرفتن بطری دراز میکرد و مادر هربار با آرامش بهش میفهموند که هنوز نوبتش نشده. وقتی بطری به نیمه رسید مادر در حالیکه آخرین قلپ رو با لذت پایین میداد بطری رو به پسرش داد. رضایت خاصی در صورت بدون آرایشش دیده میشد. برای لحظهای چشمهاش رو بست، نفس عمیقی کشید و روسریش رو مرتب کرد. کمی بعد پسر یه بسته تخمه پوست کنده به مادرش داد تا بازش کنه؛ مادر به سرعت قسمت بالای بسته رو با دستش باز کرد و مقداری مغز تخمه تو دستش خالی کرد و با همون لذت و رضایت ریخت تو دهنش و بقیه رو به پسر برگردوند. بعد موبایلش رو از کیفش درآورد و به آرامی با دستش شروع به پاک کردن صفحه موبایلش کرد.
یکدفعه سرصدای زیادی بلند شد. تعدادی ازجوانهای بلیطفروش از شادی فریاد میزدن و با صدای بلند می خندیدن؛ یکی از تیمها گل زده بود. ساعت پنج بعدازظهر بود، من ساعت چهار به ترمینال رسیده بودم و بلیط برای ساعت شش گیرم اومده بود.پسر مغز تخمه و آبمیوه میخورد و مادرش بدون توجه به هیاهوی سالن با موبایلش سرگرم بود. تو سالن انتظار نشسته بودم و هنوز یک ساعت وقت داشتم.