سکسکه امانم رو بریده بود؛ تمام طول شبانه روز در حال سکسکه بودم و با هیچ دارویی هم برطرف نمیشد. برای همین تصمیم گرفتم خودم وارد عمل بشم. سکسکه رو نصف کردم. به قسمت اولش یه سرکش اضافه کردم شد سگ؛ بعد راهیش کردم که بره دخلش رو بیاره. قسمت دومش یعنی سکه رو هم فرستادم که شاید بتونه بخردش. از سکه خبری نشد ولی سگ خونین و مالین برگشت و به خودم حمله کرد. من کرونا گرفته بودم و سکسکه و توهم دست از سرم برنمیداشت.
مثل فیلمهای علمی تخیلی بود. همون فیلمهایی که با اومدن یه موجود ناشناخته همه دستپاچه میشن، لباسهای ایمنی میپوشن و محل حضور موجود ناشناخته رو قرنطینه میکنن، بدون اینکه شناختی از اون موجود داشته باشن. بخش کرونا در بیمارستان هم تقریبن همینجوری بود. بستری شدم و تجویز داروهای مختلف شروع شد. داروها به تدریج روی علائم ظاهری بیماری تاثیر گذاشتن ولی با بخش مهمتر ماجرا کاری نداشتن. بخشی که علاوه بر جسم روی ذهن هم تاثیرات مخربی داشت. حال و روزم عجیب و غریب بود و هیچ شباهتی به بقیه نداشت. یعنی حال و روز هیچ کس به هیچکس دیگه شباهت نداشت. در ظاهر همه تب داشتن و سرفه میکردن ولی در باطن، ماجرا پیچیده و مالیخولیایی بود. تمرکزم رو از دست داده بودم، شبها مرز بین واقعیت و خیال رو تشخیص نمیدادم. تیم شمشیربازی ایران در مسابقات المپیک نتیجه مطلوبی نگرفت و من در حالی که از انجام سادهترین کارها عاجز بودم و توان فکر کردن به هیچ موضوعی رو نداشتم؛ در مسابقات المپیک شرکت کردم و مدال طلا گرفتم.
بعد از شش روز مرخص شدم، حالم خوب به نظر میرسید. در مسیر برگشت از بیمارستان سکسکه شروع شد؛ اول جدی نگرفتم ولی بعد از دو روز سکسکه مداوم، دوباره به بیمارستان برگشتم. سه روز دیگه هم بستری شدم و چون حالم خوب به نظر میرسید دوباره مرخص شدم و این بار سکسکه تا مرز جنون ادامه پیدا کرد. تمام شب در حال سکسکه بودم و نزدیک صبح بیهوش می شدم؛ چند ساعتی میخوابیدم و بعد دوباره سکسکه شروع میشد. یک خواب کامل آرزویی دست نیافتنی و محال بود. بعد از گذشت چند روز اوضاع به هیچ وجه تغییری نکرد. قرصهایی که برای جلوگیری از سکسکه میخوردم کرخت و سنگینم کرده بود؛ تقریبن از حالت عادی خارج شده بودم و ناچار سهباره به بیمارستان مراجعه کردم. خواهرم که همراهم بود بعدها به من گفت حالت راه رفتنم تقریبن شبیه تلوتلو خوردن بود، در حالی که من اصلن چنین احساسی نداشتم. همون روز در حالیکه منتظر بودم تا بستری بشم، در سالن انتظار بخش، کسی که در حال پخش غذا بود با بیماری که یک غذای اضافی میخواست در حال بحث کردن بود. سر ظهر بود و احساس گرسنگی شدیدی میکردم؛ به پخش کننده غذا گفتم یه غذا هم به من بده، قراره بستری بشم. گفت نمی تونم. گفتم من پسر رئیس بیمارستانم برات بد میشهها؛ گفت بیشتر به پدر رئیس بیمارستان شباهت داری، گفتم دیگه بدتر به پسرم میگم اخراجت کنه. اصلن متوجه نبودم چی میگم؛ نوعی جنون و طنزی عجیب، آمیخته با جسارت رو تجربه میکردم. غذا رو تقریبن جلوم پرت کرد و گفت روت خیلی زیاده. گفتم کار عاقلانهای کردی. ازت حمایت میکنم. چشم غرهای رفت و دور شد. غذا فسنجون بود. من که هیچ وقت میونه خوبی با فسنجون نداشتم همه غذا رو تقریبن با ولع عجیبی بلعیدم.
چهار روز دیگه هم بستری شدم و به تدریج سکسکه و توهم دور و دورتر شد. این بار موقع ترخیص دقت بیشتری به خرج و آزمایشهای مختلفی انجام دادن و بعد گفتن میتونی بری. و من مطمئن نبودم، هنوز عدم تمرکز آزارم میداد و قدرت انجام هیچ کاری رو نداشتم، از فکر کردن میترسیدم؛ حتا نمیتونستم خودم مسئولیت استفاده از داروها رو به عهده بگیرم. کرونا ذهنم رو حسابی مغشوش و خط خطی کرده بود. دیگه اون آدم سابق نبودم و نمیدونستم چه چیزی در انتظارمه و از پایان ماجرا هم تصور خوبی نداشتم.
آغاز ماجرا غروب جمعه بود. حس کردم کمی سنگینم، طبق معمول یه ناپروکسن خوردم و به رختخواب پناه بردم. بیدار که شدم بر خلاف دفعات قبل سنگینی هنوز پابرجا و کمی هم بدنم داغ بود. یکشنبه هنوز تب داشتم و سرفه هم میکردم و دوشنبه بعد از اسکن ریه، در بیمارستان بستری شدم. بخش کرونا در نگاه اول یادآور صحنه بیمارستان صحرایی فیلم بربادرفته بود. شلوغ و دلخراش و ترسناک. همه بهت زده بودن و به نوعی داشتن مجازات می شدن؛ هم بیمارها، هم پرستارها و کادر درمان، و هم پزشکها، در صورتی که کسی گناهی نداشت. فقط همه غافلگیر شده بودن. کرونا همه رو غافلگیر کرده بود.
پیشکش به خواهرم