سلام سارا جان
پنجشنبه غروب رسیدم. یه خونه برام آماده کرده بودن. خیلی آدمای مهربونی هستن. یه شام مفصل هم برام درست کردن. کسی که شام رو آورد اسمش حسین بود. خجالت کشیدم. بهش گفتم بشینه با هم بخوریم گفت این مال شماست آقا معلم؛ من می رم با گلنار و بچه ها شام می خورم. اسم گلنار رو که گفت چشماش برق زد، صدای ضربان قلبش رو هم می شد شنید.
حالت حسین آقا منو یاد تو انداخت. نتونستم چیزی بخورم. سارا جان دلم تنگه دلم تنگه دلم تنگه.حالت خوبه سارا جان؟ تو که هیچ وقت به آدم چیزی نمی گی. نامه هم که نمی دی. می گی خوبیت نداره. پس چی خوبیت داره؟ باشه هر جور راحتی ولی من هر روز برات نامه می نویسم. گاهی وقت ها روزی چند تا برات می نویسم. سارا جان می دونم دوران سختی یه ولی باور کن تا چشم به هم بزنی تموم می شه. باید این دوره رو بگذرونم تا بتونم استخدام بشم و در کنار تو باشم. کاش می تونستی تو هم اینجا باشی. همه چیزش باصفاست. از طبیعت و آب و هوا بگیر تا مردمش. مدرسه یک کلاس داره با بیست تا دانش آموز دختر و پسر از همه پایه ها. سخته ولی شیرینه. بعضی هاشون خیلی با استعدادن. باورت نمی شه. خوشحالم که اینجام و ناراحتم که از تو دورم. تو رو خدا تو هم چند خطی برام بنویس. اگر هم روت نشد یه کاغذ سفید رو بذار تو پاکت برام پست کن. همونم کافیه.
دورت بگردم
محمد