سارا جان سلام
راستش رو بخوای دیگه داشتم ناامید می شدم و نمیدونستم باید چی کار کنم.همه دیگه متوجه شده بودن، حتا گاو های تو مسیر خونه تا مدرسه هم فهمیده بودن. وقتی از کنارشون رد می شدم، در گوشی با هم حرف می زدن. همین طور مرغها و خروسها و اسبها و سگها. میخندی؟ باور کن سارا جان؛ اینجا زندگی یه جور دیگهست، باید اینجا باشی تا بفهمی من چی می گم. حسین آقا و خانومش هر روز برام غذا می فرستادن، بچهها تو کلاس با من مثل یه مریض رو به مرگ برخورد میکردن؛ معلوم بود دلشون برام خیلی می سوزه. خلاصه وضع خیلی بدی داشتم ولی خب، شکر خدا که تموم شد.
میدونی بهترین روز خدا چه روزیه؟ سهشنبه سارا جان سهشنبه، سهشنبه بهترین روز خداست؛ سهشنبهای که پستچی پاکتی به دستم بده که مملو از یاد تو باشه. آکنده از مهر، و همون که با عین شروع می شه. همین کاغذ سفید هم عالیه. مخصوصن گلبرگ های زرد خوشبویی که داخلش بود. سارا جان خوشحالم که به محمدت اعتماد داری، براش ارزش قائلی و روش رو زمین نمیزنی. راستش رو بخوای من تو این مدت هر روز برات نامه نوشتم و همه رو هم یکجا برات فرستادم.خودت میبینی. نمی تونستم یک روز هم به یادت نباشم و چیزی برات ننویسم. یه امامزاده همین نزدیکیها هست که من هر روز میرفتم اونجا و توی حیاطش، پای یه درخت با صفا، نامههای روزانه رو برات مینوشتم؛ به این امید که تو هم برام نامه بنویسی. خدا رو شکر که نوشتی. خدا رو شکر که فرستادی.
می خوام یه کاری بکنم. می خوام یه نامه خیلی خیلی خیلی محترمانه برای آقاجان بنویسم و ازش خواهش کنم اجازه بده تو چند روزی بیای اینجا. به نظرت چطوره؟ قبول می کنه؟ لطفن بگو چه جوری می تونم نظرش رو جلب کنم؟ منتظرم سارا جان.
دانی که چیست دولت؟ دیدار یار دیدن
تصدقت
محمد خوشحال و خوشبخت