سلام سارا جان صد سلام
دیروز سر کلاس بودم، حوالی ظهر بود، داشتیم با بچه ها گل میگفتیم و گل میشنفتیم. میدونی سرکلاس همیشه نباید درسداد، به نظر من شاید درس و مطالب علمی کمترین اهمیت رو داشته باشه ما یه استادی داشتیم که حرفش همیشه تو ذهنم میدرخشه؛ میگفت ما باید بچه ها رو برای زندگی آمادهکنیم. من واقعن دلم میخواد بتونم برای زندگی آمادهشون کنم؛ امیدوارم بتونم. بگذریم. از پنجره کلاس دیدم یه نفر بدو بدو داره میاد. بلافاصله شناختمش. حسینآقا سراسیمه وارد کلاس شد و گفت ببخش آقا معلم، نامه براتون اومده. از برق چشماش خندهام گرفت. نمیدونم از کجا فهمیده، من هیچی بهش نگفتم ولی مطمئنم میدونه که یه عزیزی دارم. نامه رو ازش گرفتم و تشکر کردم. نمیدونم چرا همونجا خشکم زدهبود. یهو دیدم گلرخ کنارم وایستاده. همون دختری که تخم مرغ برام آورده بود. بدون این که به من نگاه کنه زیر لب گفت من سرگرمشون می کنم شما برین. ولی زودی بیاین. آدم بعضی وقتا از شعور و درک این بچهها حیرت میکنه. عین این خوابزدهها از کلاس اومدم بیرون؛ رفتم زیر اون درخت ته حیاط، و ترسون و لرزون پاکت رو باز کردم. کاغذت رو درآوردم پر از گل بود یه گوشه جمعشون کردم، وقتی از پشت دیدم نوشته داره ذوقمرگ شدم. میخوام برات بخونمش:
محمد آقا جان سلام (تو رو خدا آقاش رو وردار)
لطفن مرا همین جور که هستم قبول کنید. من هم شما را همینجور که هستید قبول کردم و روی حرفم هستم. انصاف نیست برای کسی که گل برایتان فرستاده موشک بفرستید. از شما بعیده. زیاده جسارت است.
لطف عالی مستدام
چی بگم من؟ همون لطف عالی مستدام. ولی نه یه چیزی میگم. ساراجان باشه. همینجوری که تو میگی خوبه. فقط هر دفعه یه خورده بیشتر بنویس. والا با موشک و خمپاره طرفی. من دیگه باید برگردم. این کاغذ رو همینجا پای درخت برات نوشتم.
تصدقت
محمد آقا جان