ویرگول
ورودثبت نام
رضا ضیائی‌دوستان
رضا ضیائی‌دوستان
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

دانشگاه شریف


تمام شب تو اتوبوس نتونسته بودیم بخوابیم، صبح زود رسیدیم ترمینال آزادی یه کمی پرسه زدیم ولی خواب امانمون رو برید، و حالا جلوی دانشگاه شریف بودیم و روی نیمکت ایستگاه اتوبوس ولو شده بودیم. بعضی‌ها نشسته و بعضی‌ها درازکش روی پای نشسته‌ها؛ همگی چرت می‌زدیم. اواخر اردیبهشت بود و هوا خیلی سرد نبود. ذهنم کاملن درگیر مسابقه فردا، یعنی همون امروز بود. دانشگاه‌ها تعطیل بود و ما منتظر بودیم که نوبت‌مون بشه بریم سربازی. اولین بار بود که به یه مسابقه کشوری می‌اومدیم. یه مربی از تهران اومده بود لنگرود و ما بیش از یکسال بود که تمرین می‌کردیم و تو مسابقات استانی مقام آورده بودیم و حالا، اومده بودیم تهران؛ و من نگران بودم بیخوابی و خستگی توان‌مون رو نگیره.

تازه سپیده زده بود و تو خواب و بیداری بودم که متوجه شدم یه پاترول کنار خیابون و روبروی ایستگاه توقف کرد و چند نفر با لباس کمیته از ماشین پیاده شدن.آروم بقیه رو صدا کردم و خودم از روی نیمکت بلند شدم. دو نفرشون اومدن طرف ما و شروع کردن به سوآل کردن. ما هم جواب دادیم. به ساک‌هامون اشاره کردن و گفتیم لباس‌های کاراته‌مون تو این ساک‌هاست.

حسین هنوز روی نیمکت نشسته بود و حرفی نمی‌زد. مامورهای کمیته گفتن ساک‌هاتون رو باز کنین تا ببینیم. ما هم ساک‌ها رو باز کردیم تا ببینن؛ حسین هنوز نشسته بود و ساک ورزشیش هم کنارش. مامورها ساک‌ها رو گشتن و خواستن برن که از تو ماشین کسی بهشون گفت ساک اون یکی رو هم بگردین، و مامورها رفتن طرف ساک حسین. زیپ ساک رو باز کردن، و توش بود اون چیزی که نباید می‌بود. روزنامه گروه‌های مخالف، برق از سرم پرید. مامورها از حسین پرسیدن اینا چیه؟ حسین گفت روزنامه‌ست. گفتن طرفدار این گروهی؟ حسین گفت نه داشتن می‌فروختن منم خریدم ببینم چی نوشته. مامورها گفتن وسایل‌تون رو جمع کنین برین تو ماشین؛ و حسین داشت باهاشون چک و چونه می‌زد و می‌گفت اگه غدغنه چرا پس می‌فروشن؟ و همین طور حرف می‌زد و جواب می‌داد و کوتاه هم نمی‌اومد. یه لحظه ترسیدم؛ فکر کردم اگه ما رو ببرن معلوم نیست چه اتفاقی در انتظارمون باشه، هیچ کس هم خبری ازمون نداره و ممکنه اتفاقات ناگواری برامون بیفته. نگاهی به مامورها کردم و یکیشون رو انتخاب کردم؛ صورت گیرا و معصومی داشت و خیلی هم مودبانه حرف می‌زد. از بقیه جدا شدم و آروم رفتم طرفش. گفتم ببخشید ما از شهرستان اومدیم و اهل فعالیت سیاسی هم نیستیم، ورزشکاریم. گفت همه ورزشکارا از این روزنامه‌ها تو ساک‌شون دارن؟ می‌دونی جرم بزرگی‌یه؟ گفتم این دوستم اهل این حرفا نیست، متوجه نیست چی داره می‌گه. گفت پس چرا این‌قدر حرف اضافی می‌زنه. گفتم دوستم اشتباه کرد ولی ازتون خواهش می‌کنم ما رو نبرین، ما مدت‌هاست تمرین می‌کنیم و امروز هم مسابقه داریم. گفت مسابقه‌تون کجاست؟ گفتم باشگاه بولینگ عبدو؛ گفت اهل کجایین؟ گفتم لنگرودی هستیم. گفت خب پس. گفتم یعنی چی؟ از آدم منصف و بامرامی مثل شما این حرف بعیده. یه مکثی کرد و به چشمام خیره شد، منم آروم ومطمئن به چشماش نگاه کردم. گفت دهن رفیقت چرا بسته نمی‌شه؟ گفتم از بی‌شعوری‌شه. برگشتم و به حسین گفتم خفه شو. اونقدر محکم گفتم که حسین زبونش بند اومد. گفت کارتی چیزی دارین که نشون بده ورزشکارین؟ گفتم بله و تند رفتم سراغ ساک خودم و از توش کارت عضویت باشگاهم رو درآوردم؛ از بقیه هم خواستم همین کار رو انجام بدن. مامور با کارت‌ها رفت طرف ماشین و با کسی که تو ماشین بود صحبت کرد. دل تو دلم نبود، بقیه هم همین‌طور. چند لحظه بعد مامور برگشت و کارت‌هامون رو بهمون داد و گفت برین طرف جایی که مسابقه دارین و اینجا نمونین. دستم رو به سمتش دراز کردم و باهاش دست دادم و ازش تشکر کردم. مامورها سوار پاترول شدن و رفتن. ما هم که خواب از سرمون پریده بود و به سرعت رفتیم سراغ ساک‌هامون و در حال جمع کردن ساک‌ها هر کسی یه چیزی به حسین می‌گفت.چند تا جوان 18 ساله بودیم که اومده بودیم تهران و با هراس داشتیم وسایل‌مون رو جمع می‌کردیم، جلوی دانشگاه شریف که تعطیل بود؛ در اواخر اردیبشهت سال 1360 .


این داستانک رو می‌تونین در پادکست شبانه (اینجا) گوش کنین.
https://virgool.io/@rziadoostan/%D9%85%D8%A7%D9%81%DB%8C%D8%A7-%D9%88-%D9%85%D8%B4%D9%82-%D8%B4%D8%A8-%D9%88-%D8%AF%D9%8F%D9%86-%DA%A9%D9%88%D8%B1%D9%84%D8%A6%D9%88%D9%86%D9%87-kflctenyfjjn


https://virgool.io/@rziadoostan/%D8%AB%D8%A8%D8%A7%D8%AA-%DB%8C%D8%A7-%D8%AE%D9%88%D8%B4-%D8%A8%D9%87-%D8%AD%D8%A7%D9%84-%D9%85%D8%A7-nlwpwoy7ogj6


https://virgool.io/@rziadoostan/%D8%A7%D9%BE%D9%84%DB%8C%DA%A9%DB%8C%D8%B4%D9%86-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B9%D9%84%D9%88%D9%85-%D9%88-%D8%B1%DB%8C%D8%A7%D8%B6%DB%8C-%D8%A7%D8%A8%D8%AA%D8%AF%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%81%D9%86%D8%AF%D9%82-%D9%88-%D8%B1%DB%8C%DA%A9%D9%88%D8%AF%D8%B1-%D9%85%D9%88%D8%A8%D8%A7%DB%8C%D9%84-jyud35tfjjqy


https://virgool.io/@rziadoostan/%D8%B1%DB%8C%D8%A7%D8%B6%DB%8C-%D8%A7%D9%88%D9%84-%D8%A7%D8%A8%D8%AA%D8%AF%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D8%AF%D8%B1-%DA%A9%D8%A7%D9%81%D9%87-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D8%B1-dg7xjkwvdi5n


https://virgool.io/@rziadoostan/%D9%86%D9%82%D8%AF-%D9%81%DB%8C%D9%84%D9%85-%D8%A8%D9%87%D8%AA%D8%B1%DB%8C%D9%86-%D9%BE%DB%8C%D8%B4%D9%86%D9%87%D8%A7%D8%AFthe-best-offer-xp0tqo2jdvoh



دانشگاه شریفمسابقهترمینال آزادیلنگرودساک ورزشی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید