رضا ضیائی‌دوستان
رضا ضیائی‌دوستان
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

دستبند



وقتی‌که سوار وَن شدیم هوا تازه داشت تاریک می‌شد. اون قصاب که گوسفند تو خونه‌ش نگه‌می‌داشت و همسایه‌ها ازش شکایت کرده بودن؛ اون درجه‌دار نیروی انتظامی که حیرت‌انگیز بود سرگذشتش و من، تو تاریکی بی‌صدا نشسته بودیم و داشتیم می‌رفتیم.

قصاب هیکل پُری داشت، کمی فربه بود و ریش هم داشت؛ با انگشترهای زیاد. آدم بی‌آزاری به نظر میومد، نمی‌دونست چرا ازش شکایت کردن، می‌گفت گوسفنداش همه تمیز و سالم بودن و تو خونه ذبح‌شون نمی‌کرده؛ حتمن کسی دشمنی کرده.یک دفعه یه روز ظهر ریخته بودن تو خونه‌ش و مقدار زیادی کله‌وپاچه پیدا کرده بودن و براش دردسر شده بود.

درجه‌دار نیروی انتظامی صورت استخوانی و لاغری داشت با هیکلی کاملن ورزیده، چشم‌های نافذ و خوش‌رنگ. وقتی قصاب حرف‌هاش تموم شد، درجه‌دار راهنماییش کرد که چی کار کنه تا دچار دردسر بیشتری نشه. بعد رو کرد به من گفت تو چیزی نمی‌گی؟ گفتم خیلی گفتنی نیست؛ برای کسی ضمانت کردم بعد خودم افتادم تو هچل. گفت به نظر نمیاد بی‌‎گدار به آب بزنی. گفتم گاهی وقتا پیش میاد دیگه. خیلی خونسرد ‌ گفت نه همین‌جوری چیزی پیش نمیاد. نمی‌پرسی چرا اینجام؟ گفتم نمی‌خواستم باعث ناراحتی بشم. گفت یعنی من باعث ناراحتی شدم؟ گفتم نه؛ فکر کردم شاید دوست نداشته باشی راجع بهش حرف بزنی و ناراحتت کنه. گفت تو قیافه من ناراحتی می‌بینی؟ گفتم راستش رو بخوای نه؛ ولی راستش رو نگفته بودم اونقدر ناراحت بود که دیگه بی‌حس شده بود. چیزی نگفت؛ بالش پشت سرش رو جابجا کرد و آروم دراز کشید.

قصاب رو صدا کردن بلند شد و رفت. "من توی زندان مامور بودم." صدای درجه‌دار بودکه آروم داشت حرف می‌زد روش طرف من نبود. "نمی‌دونم چرا درآمدم کفاف هزینه‌هام رو نمی‌داد. نمی‌دونم بقیه چی کار می‌کردن ولی من همیشه کم می‌آوردم. تو زندان یکی از زندانی‌ها بهم پیشنهاد کرد اگه یه بسته براش بیارم تو پول خوبی بهم می‌ده. خیلی با خودم کلنجار رفتم، هزار جور فکر کردم؛ یک ماه درگیربودم با خودم ولی بالاخره قبول کردم."حرف‌های درجه‌دار اونقدر تکون دهنده بود که وحشت کردم و دردسر خودم یادم رفت. آب دهنم رو هم نمی‌تونستم قورت بدم. برگشت به طرف من و گفت. "همین جوری چیزی پیش نمیاد. همون بار اول گرفتنم." نمی‌دونستم چی باید بگم. زبونم قفل شده بود.

تو تاریکی وَن همه حواسم پیش درجه‌دار بود. درجه‌داری که بعدازظهر تو بازداشتگاه سفره دلش رو برام باز کرده بود. اواخر آذر ماه بود و هوا دیگه کاملن تاریک شده بود؛.به دست هر سه نفرمون دستبند زده بودن. توی تاریکی بی‌صدا نشسته بودیم و داشتیم می‌رفتیم پیش قاضی کشیک.


این داستانک رو می‌تونین در پادکست شبانه (اینجا) گوش کنین.
https://virgool.io/@rziadoostan/%D8%B3%D9%88%D8%B3%D9%86%DA%AF%D8%B1%D8%AF-eitjoqssyjrc


https://virgool.io/@rziadoostan/%D8%AB%D8%A8%D8%A7%D8%AA-%DB%8C%D8%A7-%D8%AE%D9%88%D8%B4-%D8%A8%D9%87-%D8%AD%D8%A7%D9%84-%D9%85%D8%A7-nlwpwoy7ogj6


https://virgool.io/@rziadoostan/%D8%A7%D9%BE%D9%84%DB%8C%DA%A9%DB%8C%D8%B4%D9%86-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B9%D9%84%D9%88%D9%85-%D9%88-%D8%B1%DB%8C%D8%A7%D8%B6%DB%8C-%D8%A7%D8%A8%D8%AA%D8%AF%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%81%D9%86%D8%AF%D9%82-%D9%88-%D8%B1%DB%8C%DA%A9%D9%88%D8%AF%D8%B1-%D9%85%D9%88%D8%A8%D8%A7%DB%8C%D9%84-jyud35tfjjqy



https://virgool.io/@rziadoostan/%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1%D9%87-%D8%B3%D8%A7%D8%B2%D9%87%D8%A7-sjr7eutzgsaa
دستبند
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید