بهار بود و دهه شصت در حال پایان. یکی از استادها(مارچلو) بهمون اطلاع داد که هفته آینده عباس کیارستمی به کلاس ما میاد و برامون حرف میزنه. باور کردنی نبود، عباس کیارستمی تا اون تاریخ به جز یک یا دو بار، حتا مصاحبه هم نکرده بود، و حالا میخواست بیاد و در دانشکده سینما و تآتر برای کلاس ما صحبت کنه؛ فرصت مغتنمی بود. به نصیحت استادمون گوش کردیم و سعی کردیم به کسی چیزی نگیم، ولی روز موعود خودمون به زور جا برای نشستن پیدا کردیم.
عباس کیارستمی اومد با یه کاپشن بهاری ماشی رنگ و یه عینک آفتابی بزرگ که تا پایان جلسه به چشم داشت. خیلی باهوش، خیلی خونسرد، و خیلی ساده بود، که معلوم بود این سادگی با گذار از پیچیدگی به دست اومده بود. با حوصله برامون حرف زد و به سوآلهامون پاسخ داد البته به سبک خودش. اون جلسه به یکی از بهترین کلاسهای آموزشی م در دانشکده تبدیل شدکه با گذشت نزدیک به سی سا،ل هنوز هم تصویر روشن و شفافی از اون جلسه در ذهن دارم.
"وقتی که می خواستم فیلم اولم ، "نان و کوچه "رو برای کانون بسازم چون تازه کار بودم یه فیلمبردار باتجربهتر در اختیارم گذاشتن تا کار جمع بشه. اون فیلمبردار دوست خوبم مهرداد فخیمی بود من هیچ چیز از سینما نمیدونستم و اونقدر مهرداد فخیمی رو اذیت کردم که یه روز عصبانی شد و نورسنج رو گذاشت کنار دوربین و گفت؛ تو سینما، تو هیچ چی نمی شی و رفت.البته بعد برگشت و فیلم رو تموم کردیم."
" یه فیلمساز برجستهای گفته؛ نسل اول فیلمسازها به زندگی نگاه کردن و فیلم ساختن، نسل دوم به زندگی و فیلم ها نگاه کردن و فیلم ساختن و نسل های بعدی فقط به فیلم ها نگاه کردن و فیلم ساختن. شما اگه می خواین فیلمتون تاثیرگذار باشه خواستون به زندگی باشه. زندگی و دیگر هیچ."
یاد عباس کیارستمی سبز و گرامی.